وب نوشت های یک آدم شکاک

Wednesday, July 06, 2005

ما و سخت جانی اتسبداد درونی ما!

(نامه ای به یک دوست)

دوست گرامی:
.... داشتی برایم از تجربه ات با همسرت می گفتی که از وقتی میانه تان شکر آب شده است، او به واقع به خونت تشنه است و کارهائی می کند که تو هرگز فکر نمی کردی، بکند. ونوشتی که نمی فهمی که چرا این همه عوض شده است؟ البته که تو بهتر از من او را می شناسی ولی من فکر نمی کنم اوعوض شده باشد. ما ایرانی ها، ای کاش قابلیت و آمادگی عوض شدن را داشتیم. یادت هست بار آخری که دیدمت برایت می گفتم که ما ایرانی هامهم نیست در قم زندگی می کنیم و یا در شیکاگو، ولی به سختی چیزهای تازه یاد می گیریم و به دشواری هم آن چه های بدی را که به خاطر داریم فراموش می کنیم. یادت هست، خندیدی و گفتی خیلی حرف پرتی نمی زنی. پس اجازه بده یک نکته دیگر را این جا اضافه کنم که ما دو تا چیز دیگر را هم با هم قاطی کرده ایم. یعنی وقتی می رسیم به خطای یک دیگر، من فکر می کنم ما کاری که باید بکنیم این که این خطا را به هم ببخشیم ولی فراموش نکنیم. فراموش نکنیم، صرفا برای این که هر وقت این خطا خواست تکرار بشود بتوانیم جلوی تکرار را بگیریم. خطارا ببخشیم، آن هم به این خاطر که بشر می تواند یاد بگیرد و کمتر خطا بکند. قبول کنیم که آدمها می توانند درگذر زمان تغییر کنند و اغلب، تغییر می کنند. ولی ما درست به عکس عمل می کنیم، خطا را اگرچه فراموش می کنیم و طبیعتا، اجازه می دهیم تکرار شود ولی آن را نمی بخشیم. نتیجه این که، ذهن ما ایرانی ها، بی شباهت به دادگاه های بی درو پیکر خودما نیست که در آن همه متهم اند. ما هم به همین شکل رفتار می کنیم ومعمولا هم به خاطرخطاهائی که نبخشیده ایم- ولی احتمالا به یادش هم نداریم- دیگران را چوب می زنیم و طبیعتا خودمان هم از دیگران چوب می خوریم!
فکر می کنی همین طور بیخودی، « چماق» این نقش برجسته تاریخی را در جامعه و فرهنگ ما ایفاء می کند؟ باورت می شود به نظر من، در این ذهنیتی که ما داریم، تفاوتی که وجود دارد بر سر تراش این چماق است نه نفس خود چماق! آن که در فرنگ هم می ریزد و جلسه دیگران را بهم می زند، از همین فرهنگ چماق دوست ما متاثر است. یا چرا راه دور می روی، من فکر می کنم که ما حتی چماق داران زبانی هم داریم! نخند. حرفم آن قدر که تو فکر می کنی پرت نیست! نگاهی به خیلی از نوشته ها بیانداز، این چماق زبانی رامی بینی.
از چی داشتم می گفتم که عنان ازدستم دررفت.
از تغییر برخورد همسرت می گفتم. اگر هم تغییر کرده باشد، من اتفاقا تعجب نمی کنم ولی این را یک مقوله شخصی ارزیابی نمی کنم. البته می دانی که در گذرزمان همه چیز امکان پذیر است ولی فقط در ذهنیت ایرانی ماست که تو امروز اینی و فردا آن چه دیگرو اهمیتی هم ندارد که این دو 180 درجه با یک دیگر تناقض دارند! چنین تغییرشگرفی درواقعیت ممکن نیست. آن چه که به واقعیت نزدیکتر است این که مای طرفین این رابطه به تلخی کشیده شده، دریکی از این دو ارزش گزاری اشتباه کرده بودیم. یعنی یا زمانی که به سر یک دیگر قسم می خوردیم، اشتباه می کردیم و یا الان که می خواهیم رگ گردن یک دیگر را بجویم. به خصوص اگر تو سرعت این دگرگونی های مارا در نظر داشته باشی. ولی ما و اشتباه! اختیاردارین! ندیده ای و نخوانده ای که در این فرهنگ واره سیاسی ما هر کاری که می کنیم، آره دوست من، هر کاری، درست است و مو لای درزش نمی رود!
عبرت آموز نیست! که تعجب هم می کنیم که چرا در این بیغوله فرهنگی زندگی می کنیم؟
شاید به من ایراد بگیری که من چرا یک نامه خصوصی به یک دوست را انتشار بیرونی می دهم. اجازه بده توضیح بدهم. برای این کار، دلیل و یا بهانه خوبی هم دارم که اندکی عمومی تر است. این مقوله به ظاهر کاملا شخصی بین تووهمسرت، به بهترین صورت ممکن، نشانه یک بیماری جدی فرهنگی در میان ماست. درست حدس زده ای. همان استبداد جان سخت درونی مان را می گویم. این بیماری، ابعاد مختلفی دارد و همه ابعادش مشکل آفرین اند. عمده ترین بعد این بیماری، بی پرنسیبی ماست و در کنارش، کینه ورزی های کور، و باز در بالای سرش، مسئولیت گریزی ما دربرابر آن چه که می کنیم و یا می گوئیم. بالاخره، ناهمخوانی نه فقط حرف با ادعا که حتی حرف با حرف. روشن خواهد شد که چه می گویم.
اجازه بده بی پرده بنویسم که من از آن چه که در نامه ات در باره همسرت نوشته ای، اصلا خوشم نیامده است. نه این که فکر کنی من کاسه داغ تر از آش شده ام.نه. اگر تو از او انتقاد می کردی، من به کارت ایرادی نداشتم. چون انتقاد کردن از منظری که من به دنیا می نگرم، نشانه احترام منتقد به کسی است که از او انتقاد می کند. ولی تو از او انتقاد نمی کنی. کاش انتقاد می کردی! چون اگر انتقاد می کردی، می توانستی به او کمک کنی تا کمتر اشتباه بکند وسعی کند آدم بهتری بشود. تو که از چرخش 180 درجه ای همسرت شکوه می کنی، در نظر نگرفته ای که خود توهم یک چرخش 180 درجه خورده ای، آن هم نه در گذرزمان بلکه در یک چشم برهم زدنی. و این به گمان من پرسش بر انگیز است. من که علت این چرخش حیرت آور ترا درک نمی کنم. یادت هست دو هفته پیش در نامه ای دیگر در باره همسرت چه نوشته بودی؟ آیا این اوست که این همه گرفتار دگردیسی شده است و یا توئی که اصلا به یادت نیست که در قبل از این چشم بر هم زدن، در باره او وقابلیت هایش چه فکر می کرده ای؟ به یک معنا، این مسئله شخصی است ولی، نه، شخصی نیست و من به همین قلم قسم اصلا به خاطر شخصی بودنش آن را د راین جا مطرح نمی کنم. بلکه، این نکته را به این خاطر مطرح می کنم تا گفته باشم که این نکته به ظاهر شخصی، نشان دهنده یک وجه خیلی عمومی، یعنی بی پرنسیبی ارزشی ماست در یک سطح گسترده. چرا این وجه شخصی، اهمیت عمومی دارد؟ برای این که اکثریت قریب به اتفاق مان این گونه ایم. پس، خواهش می کنم فکر نکن جا گیر آورده ام به تو بتازم. نه دستم بشکند و خاک بر دهان من اگر این هدفم باشد. نه، من به گمان خودم از یک بیماری عمومی حرف می زنم. اگر یک مسئله شخصی ترا را بهانه کرده ام چون می دانم این نوع مسائل شخصی در انحصارتو نیست بلکه دیگران هم از این نوع مسایل دارندو من به عقل ناقص خودم دارم، ابعاد عمومی این مسائل شخصی را باز می کنم. یعنی نه آن وقتی که از کسی تعریف و تحسین می کنیم این کار ما اساس و پایه ای دارد و نه آن وقت که به تکذیب کسی بر می خیزیم. وقتی می گویم این حرف شخصی ام، شخصی نیست، بی خود نمی گویم. حالا شما، بیائید همین بی اصولی ارزشی را اندکی کلیت بدهید. نتیجه اش این می شود که برای نمونه، این هفته، اقای رفسنجانی « عالیجناب سرخپوش» می شود و آمر اصلی قتل ها که بود، و چند روز بعد، در دور دوم، کسی است که آمده است تا ایران را نجات بدهد و« نقش تاریخی» ایفاء نماید! وقتی کلیت می دهی نتیجه این می شود که آقای معین اعلام می کند که زیر بار « حکم حکومتی» نمی رود ولی دوروز بعد، می کوشد زیر بار حکم حکومتی رفتن را با تحریف تعریف « حکم» ماست مالی کند! نمی دانم خنده دار است یا گریه آور که از تقلبات که بگذریم، همین دوستان در تحیرند که چرا آن مردمی که در انتخابات شرکت کرده اند به آنها رای نداده اند!
خواب بودید، صحت خواب! با این ارزش شکنی، به کدام یک از وعده ها شما باید دل می بستند که رای شان را به شما بدهند!
بازتاب دیگر این بی پرنسیبی ما، خشونت یا همان چماق زبانی است و یا از واژگان این روزها اگراستفاده کنم، همین این که با کسی اندکی « چپ» می افتیم، مستقل از این که در باره شان در گذشته چه می اندیشیده ام، « تخریب شخصیت وحیثیت» آن کس که اکنون با اوموافق نیستیم، می شود کار اصلی و اساسی ما. البته نه اینکه این هم تازه باشد. به هیچ وجه. درسالهای بعد از انقلاب بهمن، انشعابات سازمان های سیاسی را در نظر بگیر. تا دیروز قرص سیانور به زیر زبان مدافع یک دیگر بودند ولی وقتی با هم اختلاف پیدا کردند، تا سرانجام کشتن و هفت تیر کشی به روی یک دیگر هم کوتاه نیامدند! این فاجعه ها را به یاد نداری؟

و حالا در این رابطه خصوصی تو، که به واقع یک برش میکروسکوپی از همین فرهنگ و از همین جامعه ماست، توآرزو داری که « سربه تنش نباشد»! آخر دوست عزیزاین که نوشته ای، انتقاد است یا نفرین! آیا به راستی، اسم این شیوه برخورد را « انتقاد» می گذاری؟ دون شان و شخصیت تو نبود و نیست که زبانت را به این دشنام ها آلوده بکنی!
یکی دیگر از پی آمدهای این فرهنگ واره، تداوم همین سنت منحوس سیاه و سفید دیدن های ماست، این ثنویت درعرصه نظری که به واقع از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است. ما در این آباد شده، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد. ببین تو تا دوهفته پیش که چیزدیگری می گفتی. الان چه شد که در این فاصله کم، این گونه می نویسی؟ آن وقت دوستان و عزیزان را می بینی که چراغ به دست به دنبال « علل استبداد درایران» می گردند!
راستی که خواب تان خوش دوستان و دنیا به کام:
آئینه ای مگر در بساط شما نیست!
جامعه و دولت و سیاست چیست، به غیر از همین؟
یعنی حالا که نمی توانید با هم زندگی کنید، باید گردن یک دیگر را بزنید؟ آخر این چه پس زمینه منحط فرهنگی است که ولش نمی کنیم! فکر نکن فقط تو این گونه ای! نه، ما این گونه ایم. واین به راستی یک بلیه فرهنگی ماست و ما هم چنان با بی خیالی از کنارش می گذریم.
خلاصه دوست عزیزم، امیدوارم از این نامه ام نرنجیده باشی. من ترا بهانه کردم تا حرفهای خودم را بزنم. حرفهائی که خیلی وقت بود روی دلم انبارشده و داشتند خفه ام می کردند. اگر از دست من کاری بر می آیدکه بیایم و پای صحبت شما بنشینم، خبربده. قول می دهم «داور» منصفت و بی طرفی باشم و نگذارم شما دو تا خیلی به یک دیگر بپرید.
وقت و حوصله داشتی باز هم چند کلمه ای بنویس
دنیا به کام

چهارم ژوئیه 2005