ماو حقیقتی که به شدت آسیب پذیر است:
نمی دانم مارا چه می شود که در هزاره سوم، با همه ادعاهائی که داریم حقیقت هم چنان درمیان ما به شدت آسیب پذیر است. وقتی از آسیب پذیری حقیقت حرف می زنم منظورم این که به دلایلی که برمن چندان روشن نیست، ما، بی تعارف، به حقیقت چندان پای بندی نداریم و این عدم پای بندی به شکل وصورت های مختلف خودرانشان می دهد. بهانه من برای نوشتن این یادداشت، یک تجربه شخصی است ولی همین تجربه شخصی در درون خویش، رگه هائی از باور عمومی مارا در خود نهفته دارد.
دریک سطح عمومی، دولتمردان ما به راحتی نوشیدن آب در باره هر چیز وهمه چیز راست نمی گویند. و در یک سطح خصوصی تر، خودمان کمتر با یک دیگر با صداقت برخورد می کنیم. یعنی ما هم، بی تعارف، به یک دیگر کم دروغ نمی گوئیم. هرکدام از ما را که بگیری، در پیوند با دیگری، وقتی رابطه فیمابین خوب باشد هیچ دروغی نیست که به یک دیگر نگفته باشیم. هم خط وربطمان بی نظیر است و هم در هزار ویک فن، استعدادهای خارق العاده داریم. همین که رابطه ای شکر آب شود، حالا دیگر خر بیاور وباقلا بار کن. معمولا به یادمان نیست که قبل از خرابی رابطه در باره یک دیگر چه فکر می کردیم. به یک باره، ابتدائی ترین قابلیت های طرف مقابل را انکار می کنیم. همان کسی که تا دیروز، یکی از« نوادر» زمانه بود به یک باره می شود یک تکه آشغال که اصلا بیخودی زنده است. نسبت هائی به یک دیگر می دهیم که در طبله هیچ عطاری گیر نمی آید و معلوم نیست چرا قبل از خرابی رابطه از آنها بی خبر مانده بودیم؟ اگر بی خبر مانده بودیم و پیشتر در باره صفات هم دیگر چاخان می کردیم که بد است. واگر باخبر بودیم ولی به قول معروف « تقیه» می کردیم که دیگر بد تر. و اگر این صفات شوم، وجود خارجی ندارند ولی حالابه مصداق معروف، دیگی که برای من نمی جوشد، سر سگ در آن بجوشد، خودمان را مجاز می دانیم که این نسبت های ناپسند را«اختراع» کنیم که دیگر هزار مرتبه بدتر. پرسشی که معمولا پاسخی نمی یابد این است که با این برخورد عوضی به حقیقت، در ذهنیت اجتماعی و عمومی خود، چگونه باید حقیقت را از غیر حقیقت تمیز بدهیم؟ چه معیاری باید بکار بگیریم تا خودمان و دنیای دوروبرمان را بهتر بشناسیم؟ البته وقتی که همین خصلت را در دولتمردان و یا در جریانات و احزاب سیاسی مان پی گیری می کنیم نتیجه همین مصیبتی می شود که در این سالها شاهد آن بوده ایم. آیا شما دیده وشنیده اید که درمیان ما ایرانی ها، جدائی ها بدون ناسزا گوئی اتفاق افتاده باشد؟ فرق نمی کند می خواهد جدائی دو دلداده از یک دیگر باشد یا جدائی دو دوست و یا در نهایت، جدائی از یک جریان سیاسی. این خصلت، به گمان من، قبل از هرچیز وبیشتر از هرچیز نشان دهنده این واقعیت تلخ است که ما با همه ادعاهای مان، هیچ درک قابل قبولی از آزادی نداریم. صریح تر بگویم ما به آزادی اعتقاد نداریم و همه مان بی تعارف، جوجه مستبدیم. جوجه مستبدانی به واقع خطرناک و خارج از کنترل. و بعد، روشن نیست، چرا هنوز از شاه وشیخ می نالیم! جزاین است آیا که خودمان نیز، در روابط شخصی مان هم چون شاه وشیخ رفتار می کنیم؟
گفتم من این یادداشت را براساس یک تجربه شخصی می نویسم. کسی که تا دو هفته پیش فکر می کردکه من از« نوادر» زمانه ام- که سخت در خطا بود- اکنون فکر می کند که من صبح به صبح تا یک نوزاد را کباب کرده و نخورم، روزم را شروع نمی کنم. از وجه شخصی این داستان که بگذرم، آخر این نگرشی است که ما به زندگی داریم؟ با این نگرش، به کجا می خواهیم برسیم! یعنی نه زمانی که من « نادر» زمانه بودم، طرف مقابل من، نگران حقیقت بود و نه الان که « کودک خوار» ترسیم می شوم! هرچه که گناهان من باشد، پرسش این است که « حقیقت» چه گناهی کرده است که باید به این صورت، قربانی ندانم کاری ما بشود؟
آیا ما از گذر زمان چیزی هم می آموزیم؟
من که بعید می دانم. نمی دانم شما چه فکر می کنید؟
دریک سطح عمومی، دولتمردان ما به راحتی نوشیدن آب در باره هر چیز وهمه چیز راست نمی گویند. و در یک سطح خصوصی تر، خودمان کمتر با یک دیگر با صداقت برخورد می کنیم. یعنی ما هم، بی تعارف، به یک دیگر کم دروغ نمی گوئیم. هرکدام از ما را که بگیری، در پیوند با دیگری، وقتی رابطه فیمابین خوب باشد هیچ دروغی نیست که به یک دیگر نگفته باشیم. هم خط وربطمان بی نظیر است و هم در هزار ویک فن، استعدادهای خارق العاده داریم. همین که رابطه ای شکر آب شود، حالا دیگر خر بیاور وباقلا بار کن. معمولا به یادمان نیست که قبل از خرابی رابطه در باره یک دیگر چه فکر می کردیم. به یک باره، ابتدائی ترین قابلیت های طرف مقابل را انکار می کنیم. همان کسی که تا دیروز، یکی از« نوادر» زمانه بود به یک باره می شود یک تکه آشغال که اصلا بیخودی زنده است. نسبت هائی به یک دیگر می دهیم که در طبله هیچ عطاری گیر نمی آید و معلوم نیست چرا قبل از خرابی رابطه از آنها بی خبر مانده بودیم؟ اگر بی خبر مانده بودیم و پیشتر در باره صفات هم دیگر چاخان می کردیم که بد است. واگر باخبر بودیم ولی به قول معروف « تقیه» می کردیم که دیگر بد تر. و اگر این صفات شوم، وجود خارجی ندارند ولی حالابه مصداق معروف، دیگی که برای من نمی جوشد، سر سگ در آن بجوشد، خودمان را مجاز می دانیم که این نسبت های ناپسند را«اختراع» کنیم که دیگر هزار مرتبه بدتر. پرسشی که معمولا پاسخی نمی یابد این است که با این برخورد عوضی به حقیقت، در ذهنیت اجتماعی و عمومی خود، چگونه باید حقیقت را از غیر حقیقت تمیز بدهیم؟ چه معیاری باید بکار بگیریم تا خودمان و دنیای دوروبرمان را بهتر بشناسیم؟ البته وقتی که همین خصلت را در دولتمردان و یا در جریانات و احزاب سیاسی مان پی گیری می کنیم نتیجه همین مصیبتی می شود که در این سالها شاهد آن بوده ایم. آیا شما دیده وشنیده اید که درمیان ما ایرانی ها، جدائی ها بدون ناسزا گوئی اتفاق افتاده باشد؟ فرق نمی کند می خواهد جدائی دو دلداده از یک دیگر باشد یا جدائی دو دوست و یا در نهایت، جدائی از یک جریان سیاسی. این خصلت، به گمان من، قبل از هرچیز وبیشتر از هرچیز نشان دهنده این واقعیت تلخ است که ما با همه ادعاهای مان، هیچ درک قابل قبولی از آزادی نداریم. صریح تر بگویم ما به آزادی اعتقاد نداریم و همه مان بی تعارف، جوجه مستبدیم. جوجه مستبدانی به واقع خطرناک و خارج از کنترل. و بعد، روشن نیست، چرا هنوز از شاه وشیخ می نالیم! جزاین است آیا که خودمان نیز، در روابط شخصی مان هم چون شاه وشیخ رفتار می کنیم؟
گفتم من این یادداشت را براساس یک تجربه شخصی می نویسم. کسی که تا دو هفته پیش فکر می کردکه من از« نوادر» زمانه ام- که سخت در خطا بود- اکنون فکر می کند که من صبح به صبح تا یک نوزاد را کباب کرده و نخورم، روزم را شروع نمی کنم. از وجه شخصی این داستان که بگذرم، آخر این نگرشی است که ما به زندگی داریم؟ با این نگرش، به کجا می خواهیم برسیم! یعنی نه زمانی که من « نادر» زمانه بودم، طرف مقابل من، نگران حقیقت بود و نه الان که « کودک خوار» ترسیم می شوم! هرچه که گناهان من باشد، پرسش این است که « حقیقت» چه گناهی کرده است که باید به این صورت، قربانی ندانم کاری ما بشود؟
آیا ما از گذر زمان چیزی هم می آموزیم؟
من که بعید می دانم. نمی دانم شما چه فکر می کنید؟