وب نوشت های یک آدم شکاک

Tuesday, October 11, 2005

در باره بربریت « اعدام»:

شما را نمی دانم ولی من هروقت که خبر مرگی را می شنوم دلم می گیرد و حتی بدون این که طرف را بشناسم زیاد اتفاق می افتد که اشکم در می آید. دل گرفتگی من به خصوص موقعی که با زودمرگی و یا مرگ بی موقع روبرو می شوم بسیار بسیار بیشتر می شود. زودمرگی البته انواع و اقسام گوناگون دارد. یکی در یک تصادف می میردو دیگری هم گرفتار یک بلیه به اصطلاح طبیعی می شود. یکی در جریان وقوع یک جنایت به قتل می رسد و دیگری هم در نتیجه یک جنایت از سوی قدرتمندان حاکم بریک جامعه، اعدام می شود. من یکی که نمی فهمم چگونه می شود حتی در سال 2005 میلادی هنوز هم چنان رسما و علنا از قتل نفس حمایت کرد و هم چنان درپوشش « قانونی» دست به جرم و جنایت زد. یادم هست سالها پیشتر که در یک گردهمآئی دوستانه از ضرورت لغو اعدام سخن گفته بودم از سوی دوستانی که خیلی هم « پیشرو» بودند- یا گمان می کردند هسستند- به همه چیز متهم شده بودم. هم « لیبرال» شده بودم و هم « رمانتیک» و هم این که نفسم از جای گرمی در می آمد. دوستی- که یاد دوستی اش بخیر- به خیال خویش از من مچ گیری هم کرده بود پرسید تو می گوئی یعنی اگر دستمان به خلخالی جلاد برسد او را نباید اعدام کنیم؟ و اگر چه بر این گمان باطل بود که مچم را گرفته است ولی پاسخ من این بود که برای احترام به آمال و آرزوهای کسانی که از سوی جلادانی چون او اعدام شده اند، نه، حتی کسانی چون خلخالی جلاد راهم نباید اعدام کرد. اغلب حاضران بر من برآشفتند ولی پاسخ من این بود و هنوز هم همان است که « ما از نوع خلخالی ها نیستیم واگر می خواهیم دردنیائی اندکی انسانی تر زندگی بکنیم نباید باشیم».
از آن تاریخ تا کنون، با درد و رنج بسیارشاهد بوده ام که شماری از کسانی که برای من بسیار هم عزیز بوده اند قربانی جنایت حاکمان شده اند- تعداد آن قدر زیاد است که نمی دانم از کی می توانم نام ببرم ولی هنوز هم نمی توانم بدون این که بغضم بگیرد و اشکم در بیاید از محمد مختاری حرف بزنم- ولی هم چنان معتقدم که مجازات اعدام باید لغو شود.