وب نوشت های یک آدم شکاک

Sunday, September 04, 2005

نامه ای به یک دوست: فراوانی دائی جان ناپلئون در ایران

دوست عزیزم:
پس از سلام، در نامه قبلی برایت از قحطی آئینه درایران نوشته بودم، حالا اگر اجازه بدهی برایت از فراوانی « دائی جان ناپلئون» بنویسم. من فکر می کنم خدا استاد ایرج پزشگزاد را سلامت بدارد که با خلق « دائی جان ناپلئون» خیلی از مشکلات ما را حل کرد. می دانی که خیلی چیزها در ایران روی حساب و کتاب معقول نیست. یا باید خودمان جلوی آئینه بنشینیم و به خودمان بنگریم و سعی کنیم خبط و خطاهای مان را رفع کنیم و یا این که باید دست به دامان « دائی جان ناپلئون» بشویم. به نظر می رسد که ما راه دوم را برگزیده ام.
تازگی ها یكی می گفت، علت این كه مدتی پیش جوانان تیزهوش یا جوانان شركت كننده در مسابقات المپیاد علمی ما در یك تصادف رانندگی كشته و یا زخمی شده بودند توطئه امریكائی ها بود تا جوانان ما در جهان رتبه های بالا را به دست نیاورند! حیفم آمد به یادش نیاورم كه اگر همان روزنامه های تحت كنترل داخلی را خوانده باشد می داند كه ایرانیان عزیز در تصادف اتوموبیل و میزان مرگ و میر ناشی از آن با فاصله زیاد، در جهان به مقام«قهرمانی» رسیده بودند و فنا شدن آن جوانان و ای بسا بسیار جوانان دیگر، بهای سنگینی است كه در كنار بسیار هزینه های دیگر برای تداوم قانون شكنی درایران می پردازیم. قانون شكنی كه شاخ و دم ندارد می خواهد قوانین رانندگی باشد یا قوانین انتخابات و عزل و نصب وزرا و سفرا ! وقتی، به مسئولیت گریزی و فرار از خویش مُعتاد باشیم كه هستیم، نتیجه همین می شود كه حتی تصادف رانندگی چند دانشجو هم نتیجه توطئه می شود! در این كه تصادفاتی هم هست كه نشانة توطئه است تردیدی نیست. اتوبوس نویسندگان و سفر ارمنستان كه یادت هست! ولی، از همان مورد درست آغاز می كنیم و بعد، می رسیم به جائی كه همه چیز ناشی از توطئه می شود و اگر ربطش بدهم به مثال بالا، اگر كشته شدن دانشجویان نتیجه توطئه باشد، « فایده اش» برای ما ایرانی های محترم این است كه قانون شكنی های مان را در مسائل مربوط به رانندگی ماست مالی كرده ایم.
یكی دیگر با قیافه ای حق به جانب و با اعتماد به نفسی خنده دار می گفت، حتی سقوط سلطنت هم توطئه خارجی ها بود چون اقتصاد ایران با آن چنان سرعتی رشد می كرد كه موجب هراس غربیان شدو برای این كه گرفتار « یك ژاپن دیگر» نشوند، حكومت شاه را سرنگون كردند. این ادعا، برای جدی گرفته شدن باید با سندو مدرك اثبات شود كه چنین عملی غیر ممكن است. یعنی چنین اسنادی وجود ندارد آن چه به عوض در اختیار داریم و می تواند در این راستا مددكار ما باشد، برای مثال متن تعدادی گزارش بازرسان كمیسیون شاهنشاهی است كه در نشریات همان وقت چاپ شدند و چنان تصویردلخراشی از وضعیت اقتصادی ایران در سالهای پایانی حكومت شاه به دست می دهند كه با ژاپن شدن ایران در آینده تناقض لاینحل داشت.
از سوی دیگر، از سقوط سلطنت در ایران26 سال گذشته است ولی ما هنوزدق دلمان را بااشاراتی به « ملای شپشو» خالی می كنیم و نمی خواهیم درنظر بگیریم كه نه فقط این «حرامزاده ها» هیچوقت به تعبیری كه بكارمی برده ایم و احتمالا هنوز می بریم، «شپشو» نبوده اند، بلكه به خصوص اكنون كه بیش از یک ربع قرن بر كشوری چون ایران حكم رانده اند بسی چیزها آموخته اند - حتی اگر فرض كنیم كه در ابتدا نمی دانسته اند. «شپشو»، ما بودیم كه از چاله استبداد سلطنت در نیامده در چاه استبداد فقاهتی سرنگون شدیم و الان هم كه جانمان از استبداد فقاهتی به جان رسیده، بدمان نمی آید دو باره به چاله استبداد سلطنت بر گردیم. نه آن موقع می دانستیم و نه آلان می دانیم كه به قول معروف یك من شیر، چقدر كره دارد؟
وقتی داستان « ملای شپشو» را می گذاریم كنار واقعیت تاریخی دویست سال گذشته مان كه در اغلب حركت های اجتماعی و سیاسی ، ریش و قیچی این حركت ها دست همین حضرات بوده است، آن وقت، زمینه مناسبی به دست می آید تا حتی حركت ثوابت و سیارات را نیز ناشی از توطئه بدانیم . اگر «كار، كار انگلیسی ها نباشد»، حتما امریكائی ها در آن دست دارند. اگر هم این دو نباشد، كه لابد در «گوادولوپ»برای مان تصمیم گرفتند كه نه فقط در شهرها و دهات ایران كه در اغلب شهرهای عالم كه ایرانی ها در آن حضور داشتند به خیابانها بریزیم و یك صدا «مرگ بر شاه» بگوئیم و خواستار تغییر حكومت در ایران باشیم! البته به قول این جماعت الکی خوش، از نقشی که « مارکسیسم» در خرابی ذهنیت ما ایرانی ها بازی کرد هم نباید غفلت کرد. حالا قبل از رسیدن مارکسیسم به ایران، ما چه دسته گلی به سرخودمان زده بودیم، به این جماعت چه ربطی دارد!
می بینی چقدر شوت می زنیم!
به گمان من، راستی این است كه ذهنیت خام و ساده اندیش ما كه هرگز فرصت نیافت تا قوام پیدا كند، كاردستمان داد و ما اگر چه می دانستیم كه حكومت شاه را نمی خواهیم ولی نمی دانسیتم به جایش چه می خواهیم! براین گمان باطل اندر باطل بودیم كه می دانیم و این مهم را همان گونه كه واقعیت زندگی مان اثبات كرد، به راستی نمی دانستیم. ولی همان« شپشوها»، می دانستندو خوب هم می دانستند كه چه می خواهند و حتی در آن راستا كلی كار هم كرده بودند. و ما، به جای این كه با ذهنیت خام و ساده اندیش خود تصفیه حساب كنیم، هم چنان، در عالم هپروت تئوری های رنگارنگ توطئه، در حالتی شبیه به نشئه روزمان را به شب می رسانیم. این نه فقط كافی نیست كه عقب نگاه دارنده هم هست كه مثل كودكان كودن همیشه می نالیم كه ما غافلگیر شده ایم! به قول ماركس، « لحظه غفلت یك ملت هم نظیر لحظه غفلت زنی كه یك ماجراجو در اولین برخورد می تواند به عنف بر او دست یابد، بخشودنی نیست». او كه در بارة كودتای لوئی بناپارت قلم می زند، ادامه می دهد، « این قبیل الفاظ معما را حل نمی كند بلكه فقط شكل بیان دیگری به آن می دهد. زیرا بالاخره این مطلب بدون توضیح می ماند كه چگونه یك ملت 36 میلیونی توانسته است بدست سه شیاد غافلگیر شود و بدون مقاومت به اسارت در آید». و اگر بخواهم همین نكته را به اوضاع ایران تعمیم بدهم، باید در ارقام دست ببرم و این پرسش را پیش بكشم كه چه شد و چگونه شد كه یك ملت 32 میلیونی در آن موقع، به دست یك شیاد غافلگیر شد؟ ولی ما به این پرسش ها كاری نداریم یا حداقل این كه تا كنون نداشته ایم.
واما، مگر این بار اولی است كه «غافلگیر» می شویم و مگر بار اولی است كه این ذهنیت بدوی و رشد نیافته كار دستمان می دهد؟ مگر شاه مرحوم از توطئه سرخ و سیاه بر علیه حكومت خویش داد سخن نمی داد؟ كار روان پریشی شاه به جائی رسید كه گمان می كرد « سازمان برنامه پر از كمونیست است و هركاری كه ایراد پیدا می كند تقصیر من می گذارند و سعی می كنند كه همه این تصمیمات را به من ارتباط دهند» ( خاطرات مجیدی). مگر در سالهای بعداز 1357، مستبدان حكومت گر فقاهتی دائما از «توطئه» نمی نالند و خلق خدا را به همین اتهام به غل و زنجیرنمی كشند!! رادیو و تلویزیون كه دست خودشان است. نماز جمعه كه دست خودشان است. كتاب و روزنامه هم كه بسم الله گویان سانسور شده و به صورت سر ودم بریده چاپ می شود. انتخابات كه از سوی ماموت های شورای نگهبان كنترل می شود و اگر وكلای از هفت صافی گذشته دست از پا خطا كنند كه با زیرپا گذاشتن قوانین مملكت كه خودشان وضع كرده اند، آنها را به زندان روانه می كنند. معلوم نیست كه این «توطئه» ها در این«جمهوری» عجیب و غریب، از چه كانال هائی اعمال می شود؟ و مكانیسم ها و عملكرد آنها چگونه است؟ مشكل اساسی ما ولی این است كه زندگی مای ایرانی، به واقع بدون باور جدی به توطئه نمی گذرد و نمی تواند كه بگذرد. چرا كه باید در آن صورت به خودمان بنگریم و ما به واقع، از این كار واهمه داریم و فعلا، این كاره نیستیم نه این كه در گذشته بودیم. قحطی آینه در ایران، یک بلیه تاریخی است.
در تاریخ 200 سال گذشته ما دقیق شو، همین ذهنیت ساده اندیش سر بر می آورد و الان هم، پس از این ربع قرن تجربه خون بار با حاكمیت خودكامگی فقاهتی- اسلامی، جز همان ذهنیت ساده اندیش چه داریم كه به آیندگان عرضه كنیم؟
در اواخر حكومت شاه می گفتیم كه هر چه بشود از این بدتر نمی شود و و دیدیم كه در بسیاری از زمینه ها شد. اكنون هم، با اختلاف فاز بیش از 20 سال همان را می گوییم و باید بدانیم- ولی بااین همه تجربه نمی دانیم- كه درست نمی گوئیم. واما، یك آدم عاقل مگر چند بار باید تجربه كند؟ من گاه فكر می كنم كه ما نه چیز تازه ای یاد می گیریم و نه چیزی را فراموش می كنیم. یعنی ما نه درتاریخ كه از كنار تاریخ می گذریم.
وقتی می گویم از كنار تاریخ می گذریم و یا شوت می زنیم، فكر نكن یك چیزی می گویم كه بخواهم دق دلی خالی كنم. من با كسی خصومتی ندارم كه به این كار نیازمند باشم. ولی، خودت نگاه كن. همة این جماعتی كه منتظرند آقای بوش با سربازانش بیاید و ایرانی ها را «آزاد» كند یا دانشجویان عزیزی كه بر این گمان پرت خویش پای فشردند كه بهار آن سال ابتدا به بغداد رسید و خیلی ها هم در خارج از كشور همان لاطائلات را در بوق كرده بودند، خوب این جماعت مگر عقل هم دارند؟ آیا چیزی از گذر زمان آموخته بودند یا چیزی كه بد بود را از یاد برده بودند؟ خیلی كه بخواهم به این جماعت ایران ستیز محبت كنم، می شوند عكس برگردان مضحك و غم انگیز خودمان در 26 سال پیش كه هم چنان بر این گمان باطل اند كه هر چه بشود از این بدتر نمی شود!! این نكته نیز بماند كه این حضرات شیك پوش و فرنگ نشین یا آن دانشجویان سوپر انقلابی ما، با ارتجاعی ترین جناج های حاكمیت كه هنوز از فرهنگ صحرای حجاز در 15 قرن پیش جلوتر نیامده اند و جنگ و نابودی آن همه سرمایه های انسانی و غیرانسانی ایران،برایشان « بركت» داشت، هم جهت و هم گام می شوند. آیا آن سخن رانی معروف خمینی به یادت هست كه از بركت جنگ سخن می گفت! حالا این فرنگ نشینان شیك پوش و دانشجویان سوپر انقلابی با یك اختلاف فار 15 ساله همان «بركت» مورد نظر خمینی را تازه كشف كرده اند! و خوب، دوست عزیزمن، این سرانجام گریه دارد و غم انگیز است.
از سوی دیگر، كم نیستند كسانی كه از زیادی استیصال، به امامزاده سلطنت در ایران دخیل بسته اند. ببندند. ولی چاره كار و درمان دردها و زخمهای بی شمار ایران بُرزدن یك خودكامه با خودكامه ای دیگر نیست. ماشین زنگ زده جامعة و فرهنگ ما باید با روغن دموكراسی و آزادی فردی راه بیافتد. ما در جامعه و فرهنگ و حتی ذهنیت خود با بسیاری مسائل بسیار پیش پا افتاده مشكلات بسیار پیجیده ای داریم. وقتی می گویم داریم نه این كه در گذشته نداشتیم . نكته ای كه اغلب نادیده گرفته می شود این است كه الان مدتی است كه ماسك مدرنتیه قلابی رضا و محمدرضاشاهی كنار رفته و همه كثافات فرهنگی جامعه ای كه در عمده ترین وجوه زندگی سیاسی اش حتی در اواسط قرن بیستم هم از زمانة سلجوقیان جلوتر نیامده بود، بیرون زده است. البته كه مینی ژوپ می پوشیدیم و كراوات هم می زدیم واتوموبیل هم سوار می شدیم . ولی هم در آن موقع و حتی اكنون، مای عقب مانده و بی فرهنگ مدرن از اتوموبیل به جای اسب و قاطر استفاده می كردیم و استفاده می كنیم و تفاوتش هم این است كه این بی صاحب، تندتر می رود و گاه كنترلش سخت تر است. به رانندگی در ایران بنگر، چه الان و چه در گذشته، اگر اتوموبیل سواری را با اسب و قاطر سواری اشتباه نگرفته بودیم آیا به این وسعت به قوانین رانندگی بی توجهی می كردیم و این همه صدمه مالی و جانی می خوردیم؟ همان گونه كه به یخچال و فریزر به چشم صندوق نگاه می كنیم و به همین دلیل هم هست كه در هر خانه ای كه امكان مالی اش باشد تو دو، سه ، و حتی چهار عدد یخچال و فریزر می بینی كه به اندازة یك قصابی گوشت و مرغ و یك تره بار فروشی هم سبزی خشك شده و سرخ كرده در آنها یافت می شود. البته خنده دار اینكه گوشت یا مرغ منجمد زیاد طرفدار ندارد ولی به نظر من ملتی كه دست و پای فرهنگی اش را گم كرده است گوشت یا مرغ تازه را به قیمتی بالاتر می خرد و آن وقت همین طور الله بختكی خودش آن را منجمد می كند! مگر از جرثقیل به جای چوبه دار استفاده نمی كنیم! مگر از لوازم پزشكی برای قطع دست بهره نمی جوئیم! كافی است یا باز هم نمونه بدهم؟ دانشگاه ساخته بودیم ولی درعمل- كاری به ادعاهای مستبدان ندارم- دانشگاههای ما محل هائی شده بود كه از سوئی بحث و جدل در آن ممنوع بود و از سوی دیگر، كتاب و كتابخانه نداشت و یا اگر داشت، برای استفاده دانشجویان نبود. به یك معنا، دانشگاه برای ما، كارخانه ای بود كه ظاهرا وظیفه عمده اش دهن بند دوزی بود. ما دردانشگاههای مان تمرین سكوت و زندگی بره وار می كردیم و به همین خاطر هم بود كه دانشجوی « شیطان » یعنی كسی كه این نظام را نمی پذیرفت- اگر اعدام نمی شد، به زندان می رفت، و یا به خدمت « مقدس» سربازی اعزام می شد . هر استادی كه دست از پا خطا می كرد به زندان می رفت و اغلب از كار بر كنار می شد و یا ممنوع التدریس بود. این كه خیلی ها به تازگی به بازنویسی تاریخ رو كرده اند كه خود تاریخ را تغییر نمی دهد. در زمان این ماموت های به حكومت رسیده كه شماری آخوند بی شعور فكلی اعضای « شورای انقلاب فرهنگی» اش بودند حتی به حریم دانشگاه حمله ور شدند تا به قول خودشان آن « سنگر» را نیز پس ار تصرف، تك صدائی كنند و اكنون، شماری از همان آخوندهای فكلی برای ما اندر فواید آزادی و جامعة چند صدائی داد سخن می دهند بدون این كه- به غیر از یك تن- دیگران حتی یك بار نیز به خویش در آئینه عبرت نگریسته باشند و از مردمی كه فرزندان شان در آن یورش مغول واربه دانشگاه به قتل رسیدند پوزشی هرچند با دیر كرد خواسته باشند. به ذهنیت نهفته در پشت این نگرش آیا توجه می كنی؟ دانشگاه را « سنگر» دیدن، یعنی دانشگاه محلی است برای قتل و خرابكاری و كشتار آن كه چون تو نمی اندیشد. در حالیكه دانشگاه نه سنگری برای فتح بلكه مكانیسمی برای بحث و جدل در بارة عقاید متضادو روشنگری و نقد هرآن چه هائی است كه هست. البته فرمانده كل قوا در حمله به دانشگاه نیز مدت زمان زیادی نبود كه نعلین را با كفش عوض كرده لباس فرم فرنگی می پوشید!
مجلس و پارلمان را راه اندازی كرده بودیم ولی به روال استبداد شرقی نه در گذشته به كسی حق انتخاب دادیم و نه اكنون می دهیم. ذهنیت ساده اندیشی كه به بازنویسی تاریخ رو كرده، غافل است كه نام ماموت های شورای نگهبان به زمان شاه، ساواك بود كه ماموران بكن و نپرسش كراوات آخرین مدل پاریسی هم می زدند ، مینی ژوپ هم می پوشیدند، ولی، اجازه نمی دادند انتخابات معنی داری در مملكت بر گزار شود. روزنامه و مجله و كتاب كه دیگر جای خود داشت. از سانسور و بستن ها و گرفتن ها كه انگار سرنوشت شوم ما ایرانیان شوربخت است دیگر چیزی نمی گویم. حالا كراوات و مینی ژوپ كنار رفته و عبا و عمامه به جای آن نشسته است و به جای ساواك، شماری دیناسورهای ماقبل تاریخ نشسته اند و به گردش قلمی برای مملكتی كه اكنون 70 میلیون نفر جمعیت دارد تصمیم می گیرند. اقتصاد پیچیده و گرفتار ما را می خواهند با فرمان های حضرت علی به مالك اشتر دربارة اقتصاد شبانی مصر بگر دانند. بدیهی است كه نتیجه همینی می شود كه هست.
خیلی پرحرفی كردم. شاید در فرصت دیگر برایت باز هم در این باره نوشتم ولی دلم پر بود دیدم باید برای کسی بنویسم.
باقی بقایت
وقت کردی چند کلمه ای بنویس.