نامه ای به یک دوست: قحطی آئینه در ایران
دوست عزیزم:
برایت نوشته بودم نمی دانم چه مرگم شده بود؟ چند روزی بود كه اخلاقم خیلی گه مرغی بود ( هنوز هم اندكی هست). بی حوصله بودم و بد اخلاق تر از همیشه. حتی دو سه بار با خودم دعوایم شد. با این همه، مهم نیست. این نیز می گذرد. دارم به آرامی و آهستگی تكه پاره های مغزم را جمع می كنم. بعید است مثل اولش بشود- و البته كه تو می توانی بگوئی، اولش هم آش دهن سوزی نبود- ولی فكر می كنم اندكی بیشتر از گذشته باید هوای خودم را داشته باشم.
تو در یكی از یادداشتهایت به من، دیدگاه مرا نوعی« خودزنی» خوانده ای كه مرا حسابی به فكر انداخته است و من منتظر راهنمائی های بیشتر تو هستم. ولی در این فاصله دوستان دیگری هم به شكل و شیوه های گوناگون چیزی شبیه به همین حرف ترا به من زده اند و حتی از تو بسیار فراتر رفته اند. به زبان بی زبانی متهم شده ام كه من انگار می گویم كه بعضی «فرهنگ ها» فی نفسه دموكراتیك و شماری دیگر، فی نفسه استبدادی اند. اگر چه هر كسی آزاد است در باره كارهای من هر نظری داشته باشد ولی این آن چیزی نیست كه من می گویم. حرفم این است كه اگر می خواهیم به جد از این بن بست فرهنگی به در آئیم باید به نقد هر آن چه كه هست بنشینم و از آن مهم تر، عوامل اصلی تغییر باید از درون همین فرهنگ در آید. من اگر چه یادگیری از دیگران را از عوامل بسیار مهم این دگرگونی می دانم ولی در عین حال، به راه حل های وارادتی هیچ گونه اعتقادی ندارم. یعنی به نظرمن این ایده كه من و توی ایرانی همان آقا و خانمی كه بودیم باقی بمانیم و كسی ونیروئی از بیرون از این نظام كلی ما بیاید و این مصائب ما را بر طرف كند، در بهترین حالت، به نظرمن، خود فریبی ترحم بر انگیزی است.
البته حرفم اصلا و ابدا این نیست كه تو با نقد مسئله داری یا معتقد به راه حل های وارداتی هستی. مجبور شدم تاكید كنم تا سوء تفاهمی پیش نیاید. پس، من با اجازه ات منتظر راهنمائی های بیشترت می مانم.
و اما آن چه كه می خواهم برایت در این یادداشت بنویسم، به واقع، یك مثنوی هفتاد من كاغذ است كه شاید بخشی از همان «خود زنی» باشد. نمی دانم. بعلاوه، نمی دانم چگونه شروع و چطور تمام اش كنم؟ با این وصف، باداباد برای تو می نویسم.
نمی دانم برای تو هم پیش آمده یا نه؟ هروقت كه مسافری از ایران می رسد به واقع عزا می گیرم كه چه داستان تازه ای می خواهد بگوید. با این كه من خودم هر دو سه سال درمیان سری به ایران می زنم.
باور كن من در گذر سالیان بارها دیده ام كه پسر دائی ای یاد خترعموئی از ایران می رسد.قبل از آن كه مرا در جریان احوال دائی و عمو بگذارند با« اطلاعاتی» دربارة زیادی «فحشاء» و « فراوانی اعتیاد» و به خصوص « فساد جوانان» بمباران می شوم. هر راوی البته، فامیلان و بستگان خود را استثناء می كند یعنی وقتی از این مسافران تازه آمده می پرسی كه در میان كسانی كه من و تو می شناسیم چه كسی این چنین شده است ؟ در اغلب موارد، نمونه ای نیست یعنی، جوابی به این شكل و شمایل می شنویم كه« دروغ چرا، از فامیلان خودمان، من كسی را نمی شناسم ولی خیابانها، پر است . البته مهندس فلانی و دكتركی یك دردوره های شان تریاك دود می كنند و لی معتاد نیستند ». خوب اگر از فامیلان من نوعی در خیابان ها كسی نباشد ولی خیابانها پر باشد، روشن است كه فامیلان دیگران اند كه این گونه مستاصل شده اند و اما اگر به این دست روایت كردن ها در كلیت آن بنگری، واگر این فرمایشات را در كنار هم بگذاری، از این مجموعه چیزی كه سر بر می زند این است كه بی تعارف، در ایران امروز غیر از خواجه حافظ شیراز، بقیه اغلب فاحشه اند و معتاد . از زمان آدم ابوالبشرهم كه همه مان « دزد» و « كلاه بردار» یا به قول فرهنگ غالب خودمان « زرنگ» بودیم، و آن وقت، تصویر مان از خودمان كامل می شود. نه اینكه گمان كنی من ادعایم این است كه درایران از این خبرها نیست. اصلا و ابدا . هست. بود و خواهد بود. بعید نیست اكنون، از گذشته بیشترشده باشد كه اگر این چنین باشد توضیحش هم چندان دشوار نیست.
یكی از مشكلات اساسی ما این است كه هنوز علم آمار و به ویژه آمار قابل اعتماد در ایران «كشف» نشده است!! این به واقع، بیماری تاریخی مان است كه با ارقام بازی و گاه شعبده بازی می كنیم .
البته از تصویر پردازی فرنگ نشینانی كه هرازگاهی سری به ایران می زنند نیز غافل نباش- البته شاید مرا هم بتوانی در همین دسته بگذاری- اگر در فرمایشات و خرده فرمایشات این جماعت هم دقت كنی، به روشنی خواهی دید كه این حضرات هم، با عینك غربی و حتی مثل یك سوئیسی، یك فرانسوی، یك انگلیسی ووبه ایران می نگرند. و دلخوری اصلی شان این است كه چرا تهران مثلا، مثل ژنو نیست! یاچرا ادارات در ایران مثل ادارات در شهرهای محل سكونت ایشان در اروپا حساب و كتاب ندارد و این نكته بدیهی را در نظر نمی گیرند كه تهران، خداوكیلی باید با كراچی و قاهره ودمشق مقایسه شود نه با ژنو یا استكهلم! نتیجه این ندیدن واقعیت ها به آن صورتی كه هست، این است كه در اغلب موارد، تصویری كه از ایران به دست می دهند، مغشوش و حتی می گویم مخدوش است.
البته می توان مغلطه كرد ولی مقایسه بالا به شیوه ای كه از سوی این مسافران گرامی صورت می گیرد، درست نمی شود. بی پرده باید گفت كه اگرچه ما ایرانی ها دلمان خیلی چیزها می خواهدولی برای دست یافتن به آن چه كه دلمان می خواهد از غربی ها نه پشتكار و وظیفه شناسی را یاد گرفته ایم و نه وقت شناسی را. نه احترام به قانون را از اكثریت این جماعت یاد گرفته ایم و نه احترام به حق و حقوق دیگران را. ما هنوز به طرز بیمار گونه ای وقت ناشناسیم. اگرچه همیشه ادعا كرده ایم و ادعا می كنیم كه حكومت های مان طاقت از گل نازك تر شنیدن ندارند- اتفاقا درست هم می گوئیم- ولی از دیدن این نكته بدیهی غفلت می كنیم كه خودمان نیز دقیقا این چنین ایم. هر كدام از ما، اگر با خود خلوت كنیم در خواهیم یافت كه به راستی جوجه دیكتاتورهای قهار و هراس انگیزی هستیم كه آب گیرمان نمی آید والی، شناگران قابلی خواهیم بود. مای فاقد قدرت، در بسیاری از موارد به چیزی كمتر از نابودی دیدگاه مخالف رضایت نمی دهیم . آن گاه ساده لوحی حیرت انگیزی می خواهد اگر بپذیریم كه وقتی ژ3 و یوزی و مدلهای جدیدترشان را به دوش انداختیم، دموكرات می شویم و مدافع آزادی بی حد وحصر اندیشه! نمی دانم حتما باید از كسی اسم ببرم تا حرفم را مشخص زده باشم!!
نه، می دانم كه عاقل را اشاره ای كافی است.
تا وقتی از یك دیگر تعریف و ستایش می كنیم كه دوست و رفیقیم و همین كه زبان به نقد می گشائیم آن وقت، بیا و تماشا كن. حكومت های فخیمه درایران كه به سهولت نوشیدن آب مخالفان عقیدتی خود را اعدام می كردند و می كنند. در بیست و چند سال گذشته كه با وصل كردن آن به احادیث قرآنی، برایش توجیه مذهبی هم تراشیدند و در كنار بسی بسیار چیزهای دیگر، برای نمونه در جامعة اسلام زدة ایران، حتی ضدیت با توحش اعدام هم وجهی «ضد اسلامی» پیدا كرد و ممنوع شد.
این شیوة نگرش، آن چه را كه در ذهن متبادر می كند برابری«اسلام» با « اعدام» است چون اگر جز این بود كه دلیلی نداشت مخالفت با اعدام مخالفت با اسلام هم باشد!! در سازمان های سیاسی مان در سی چهل سال گذشته، كه این گونه اختلاف عقیده ها، با قتل و تصفیه «حل و فصل» شدند.
از همة این ها گذشته، گریه آور این كه در این آباد شده فرهنگی، مذهبی و لامذهب، دستار برسرو كراواتی، با حجاب و مینی ژوپ پوش، همه مرید تكفیرند و هر كس را كه به هر دلیلی نپسندند با چماق تكفیر می كوبند. آن چه تفاوت دارد شكل تكفیر است نه خود تكفیر.
جالب این كه، ته مضراب این تصویر پردازی ها از خودمان این است كه هرچه هست و نیست همه زیر «دیگران» است - چه فرقی می كند، انگلیسی یا امریكائی یا روسی یا هر جای دیگر- مهم این كه، ما خودمان با این كه همه فاحشه ایم و معتاد و دزد، ولی، طیب و طاهریم… و بی گناه!! به زمان شاه می گفتیم كه سربازانی كه مردم را به گلوله می بندند - برای نمونه در میدان ژاله درآن جمعه خون بار شهریور ماه 57 «وارداتی» بودند و امروز می گوئیم كه گشتی هائی كه دختران و پسران جوان را در خیابان های تهران بازداشت می كنند به غیر از رانندگان ماشین های گشت، بقیه «عرب» اند و وارداتی !
آیا ملت دیگری را سراغ داری تا به این اندازه از دیدن خویش در آینه واز رودرروئی با خویش، به آن صورتی كه واقعاهست این گونه فرار كند؟
بعد، اززمین وزمان شكوه و شكایت می كنیم كه چرا كارها درایران به سامان نمی رسد! با این نگرش ریشه دار وتاریخی به خودمان كه از همه جایش گند وكثافت می ریزد، چرا باید كارها درایران به سامان برسد؟
برایت نوشته بودم نمی دانم چه مرگم شده بود؟ چند روزی بود كه اخلاقم خیلی گه مرغی بود ( هنوز هم اندكی هست). بی حوصله بودم و بد اخلاق تر از همیشه. حتی دو سه بار با خودم دعوایم شد. با این همه، مهم نیست. این نیز می گذرد. دارم به آرامی و آهستگی تكه پاره های مغزم را جمع می كنم. بعید است مثل اولش بشود- و البته كه تو می توانی بگوئی، اولش هم آش دهن سوزی نبود- ولی فكر می كنم اندكی بیشتر از گذشته باید هوای خودم را داشته باشم.
تو در یكی از یادداشتهایت به من، دیدگاه مرا نوعی« خودزنی» خوانده ای كه مرا حسابی به فكر انداخته است و من منتظر راهنمائی های بیشتر تو هستم. ولی در این فاصله دوستان دیگری هم به شكل و شیوه های گوناگون چیزی شبیه به همین حرف ترا به من زده اند و حتی از تو بسیار فراتر رفته اند. به زبان بی زبانی متهم شده ام كه من انگار می گویم كه بعضی «فرهنگ ها» فی نفسه دموكراتیك و شماری دیگر، فی نفسه استبدادی اند. اگر چه هر كسی آزاد است در باره كارهای من هر نظری داشته باشد ولی این آن چیزی نیست كه من می گویم. حرفم این است كه اگر می خواهیم به جد از این بن بست فرهنگی به در آئیم باید به نقد هر آن چه كه هست بنشینم و از آن مهم تر، عوامل اصلی تغییر باید از درون همین فرهنگ در آید. من اگر چه یادگیری از دیگران را از عوامل بسیار مهم این دگرگونی می دانم ولی در عین حال، به راه حل های وارادتی هیچ گونه اعتقادی ندارم. یعنی به نظرمن این ایده كه من و توی ایرانی همان آقا و خانمی كه بودیم باقی بمانیم و كسی ونیروئی از بیرون از این نظام كلی ما بیاید و این مصائب ما را بر طرف كند، در بهترین حالت، به نظرمن، خود فریبی ترحم بر انگیزی است.
البته حرفم اصلا و ابدا این نیست كه تو با نقد مسئله داری یا معتقد به راه حل های وارداتی هستی. مجبور شدم تاكید كنم تا سوء تفاهمی پیش نیاید. پس، من با اجازه ات منتظر راهنمائی های بیشترت می مانم.
و اما آن چه كه می خواهم برایت در این یادداشت بنویسم، به واقع، یك مثنوی هفتاد من كاغذ است كه شاید بخشی از همان «خود زنی» باشد. نمی دانم. بعلاوه، نمی دانم چگونه شروع و چطور تمام اش كنم؟ با این وصف، باداباد برای تو می نویسم.
نمی دانم برای تو هم پیش آمده یا نه؟ هروقت كه مسافری از ایران می رسد به واقع عزا می گیرم كه چه داستان تازه ای می خواهد بگوید. با این كه من خودم هر دو سه سال درمیان سری به ایران می زنم.
باور كن من در گذر سالیان بارها دیده ام كه پسر دائی ای یاد خترعموئی از ایران می رسد.قبل از آن كه مرا در جریان احوال دائی و عمو بگذارند با« اطلاعاتی» دربارة زیادی «فحشاء» و « فراوانی اعتیاد» و به خصوص « فساد جوانان» بمباران می شوم. هر راوی البته، فامیلان و بستگان خود را استثناء می كند یعنی وقتی از این مسافران تازه آمده می پرسی كه در میان كسانی كه من و تو می شناسیم چه كسی این چنین شده است ؟ در اغلب موارد، نمونه ای نیست یعنی، جوابی به این شكل و شمایل می شنویم كه« دروغ چرا، از فامیلان خودمان، من كسی را نمی شناسم ولی خیابانها، پر است . البته مهندس فلانی و دكتركی یك دردوره های شان تریاك دود می كنند و لی معتاد نیستند ». خوب اگر از فامیلان من نوعی در خیابان ها كسی نباشد ولی خیابانها پر باشد، روشن است كه فامیلان دیگران اند كه این گونه مستاصل شده اند و اما اگر به این دست روایت كردن ها در كلیت آن بنگری، واگر این فرمایشات را در كنار هم بگذاری، از این مجموعه چیزی كه سر بر می زند این است كه بی تعارف، در ایران امروز غیر از خواجه حافظ شیراز، بقیه اغلب فاحشه اند و معتاد . از زمان آدم ابوالبشرهم كه همه مان « دزد» و « كلاه بردار» یا به قول فرهنگ غالب خودمان « زرنگ» بودیم، و آن وقت، تصویر مان از خودمان كامل می شود. نه اینكه گمان كنی من ادعایم این است كه درایران از این خبرها نیست. اصلا و ابدا . هست. بود و خواهد بود. بعید نیست اكنون، از گذشته بیشترشده باشد كه اگر این چنین باشد توضیحش هم چندان دشوار نیست.
یكی از مشكلات اساسی ما این است كه هنوز علم آمار و به ویژه آمار قابل اعتماد در ایران «كشف» نشده است!! این به واقع، بیماری تاریخی مان است كه با ارقام بازی و گاه شعبده بازی می كنیم .
البته از تصویر پردازی فرنگ نشینانی كه هرازگاهی سری به ایران می زنند نیز غافل نباش- البته شاید مرا هم بتوانی در همین دسته بگذاری- اگر در فرمایشات و خرده فرمایشات این جماعت هم دقت كنی، به روشنی خواهی دید كه این حضرات هم، با عینك غربی و حتی مثل یك سوئیسی، یك فرانسوی، یك انگلیسی ووبه ایران می نگرند. و دلخوری اصلی شان این است كه چرا تهران مثلا، مثل ژنو نیست! یاچرا ادارات در ایران مثل ادارات در شهرهای محل سكونت ایشان در اروپا حساب و كتاب ندارد و این نكته بدیهی را در نظر نمی گیرند كه تهران، خداوكیلی باید با كراچی و قاهره ودمشق مقایسه شود نه با ژنو یا استكهلم! نتیجه این ندیدن واقعیت ها به آن صورتی كه هست، این است كه در اغلب موارد، تصویری كه از ایران به دست می دهند، مغشوش و حتی می گویم مخدوش است.
البته می توان مغلطه كرد ولی مقایسه بالا به شیوه ای كه از سوی این مسافران گرامی صورت می گیرد، درست نمی شود. بی پرده باید گفت كه اگرچه ما ایرانی ها دلمان خیلی چیزها می خواهدولی برای دست یافتن به آن چه كه دلمان می خواهد از غربی ها نه پشتكار و وظیفه شناسی را یاد گرفته ایم و نه وقت شناسی را. نه احترام به قانون را از اكثریت این جماعت یاد گرفته ایم و نه احترام به حق و حقوق دیگران را. ما هنوز به طرز بیمار گونه ای وقت ناشناسیم. اگرچه همیشه ادعا كرده ایم و ادعا می كنیم كه حكومت های مان طاقت از گل نازك تر شنیدن ندارند- اتفاقا درست هم می گوئیم- ولی از دیدن این نكته بدیهی غفلت می كنیم كه خودمان نیز دقیقا این چنین ایم. هر كدام از ما، اگر با خود خلوت كنیم در خواهیم یافت كه به راستی جوجه دیكتاتورهای قهار و هراس انگیزی هستیم كه آب گیرمان نمی آید والی، شناگران قابلی خواهیم بود. مای فاقد قدرت، در بسیاری از موارد به چیزی كمتر از نابودی دیدگاه مخالف رضایت نمی دهیم . آن گاه ساده لوحی حیرت انگیزی می خواهد اگر بپذیریم كه وقتی ژ3 و یوزی و مدلهای جدیدترشان را به دوش انداختیم، دموكرات می شویم و مدافع آزادی بی حد وحصر اندیشه! نمی دانم حتما باید از كسی اسم ببرم تا حرفم را مشخص زده باشم!!
نه، می دانم كه عاقل را اشاره ای كافی است.
تا وقتی از یك دیگر تعریف و ستایش می كنیم كه دوست و رفیقیم و همین كه زبان به نقد می گشائیم آن وقت، بیا و تماشا كن. حكومت های فخیمه درایران كه به سهولت نوشیدن آب مخالفان عقیدتی خود را اعدام می كردند و می كنند. در بیست و چند سال گذشته كه با وصل كردن آن به احادیث قرآنی، برایش توجیه مذهبی هم تراشیدند و در كنار بسی بسیار چیزهای دیگر، برای نمونه در جامعة اسلام زدة ایران، حتی ضدیت با توحش اعدام هم وجهی «ضد اسلامی» پیدا كرد و ممنوع شد.
این شیوة نگرش، آن چه را كه در ذهن متبادر می كند برابری«اسلام» با « اعدام» است چون اگر جز این بود كه دلیلی نداشت مخالفت با اعدام مخالفت با اسلام هم باشد!! در سازمان های سیاسی مان در سی چهل سال گذشته، كه این گونه اختلاف عقیده ها، با قتل و تصفیه «حل و فصل» شدند.
از همة این ها گذشته، گریه آور این كه در این آباد شده فرهنگی، مذهبی و لامذهب، دستار برسرو كراواتی، با حجاب و مینی ژوپ پوش، همه مرید تكفیرند و هر كس را كه به هر دلیلی نپسندند با چماق تكفیر می كوبند. آن چه تفاوت دارد شكل تكفیر است نه خود تكفیر.
جالب این كه، ته مضراب این تصویر پردازی ها از خودمان این است كه هرچه هست و نیست همه زیر «دیگران» است - چه فرقی می كند، انگلیسی یا امریكائی یا روسی یا هر جای دیگر- مهم این كه، ما خودمان با این كه همه فاحشه ایم و معتاد و دزد، ولی، طیب و طاهریم… و بی گناه!! به زمان شاه می گفتیم كه سربازانی كه مردم را به گلوله می بندند - برای نمونه در میدان ژاله درآن جمعه خون بار شهریور ماه 57 «وارداتی» بودند و امروز می گوئیم كه گشتی هائی كه دختران و پسران جوان را در خیابان های تهران بازداشت می كنند به غیر از رانندگان ماشین های گشت، بقیه «عرب» اند و وارداتی !
آیا ملت دیگری را سراغ داری تا به این اندازه از دیدن خویش در آینه واز رودرروئی با خویش، به آن صورتی كه واقعاهست این گونه فرار كند؟
بعد، اززمین وزمان شكوه و شكایت می كنیم كه چرا كارها درایران به سامان نمی رسد! با این نگرش ریشه دار وتاریخی به خودمان كه از همه جایش گند وكثافت می ریزد، چرا باید كارها درایران به سامان برسد؟
حوصله کنم باز هم برایت خواهم نوشت. فعلا باقی بقایت