باز هم در باره آسیب پذیری حقیقت:
درادامه پست قبلی، باید به یک سئوال بسیار مهم پاسخ داد. در این تردیدی نیست که ما- حداقل اکثریت ما- آدمهائی بدی نیستیم ولی متاسفانه با یک دیگر، خیلی بد رفتار می کنیم. و این رفتار ما، باید چرا داشته باشد و حتما هم دارد. این که ممکن است ما علت این رفتار را ندانیم یک نکته است و این که به یقین این رفتار بدوی ما با یک دیگر علت دارد، یک مقوله دیگر.
من فکر می کنم یکی از دلایل اصلی اش این ثنویت درعرصه نظری است که نه فقط از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است، بلکه حتی مناسبات شخصی ما را نیز به همین صورت ناهنجار در آورده است. اگر بخواهم به شکل دیگری همین را بگویم منظورم از ثنویت، سیاه و سفید دیدن همه چیز است. به همین خاطر، در یک سطح کلی تر، ما در این آباد شده فرهنگی، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد.
و حالا همین ثنویت را در مناسبات خصوصی ترمان مشاهده کنیم. وقتی من با تو خوبم، بدیهی است که تو نمی توانی از نظرمن، حاوی خصلت های بدی باشی، چون من به دنبال ثنویت شیوه نگرشم، یا ترا به خاطر خوبی هایت دوست دارم و یا به خاطر بدی هایت دوست ندارم. این ثنویت که راه سومی برای من باقی نمی گذارد. از آن گذشته، ما که هیچ گاه در این فرهنگ تساهل نیاموخته ایم که بتوانیم افراد را همان گونه که هستند- ترکیبی از بد و خوب- ببینیم و بپذیریم. به این ترتیب، وقتی من با تو خوبم، تو از دید من بی عیب می شوی. و البته که بدیهی است در باره آن چه که در پس ذهن من « بی عیب» است، من اغراق هم خواهم کرد. نمی دانم اسم این کار، دروغ گوئی است یا باید آن را به چیز دیگری نامید! شاید « دروغ مصلحت آمیز» بد نباشد، چون به یک معنا، ما که نمی خواهیم با یک دیگر بجنگیم!
و اما، وقتی رابطه من با تو شکرآب می شود. اولا همین شکرآب شدن نشانه آن است که من الان در آن فار دوم ثنویت خودم هستم. یعنی تو، الان از دید من بدی، یعنی به جای « سفیدی» الان دیگر« سیاهی». و نه فقط بدی، بلکه هیچ خوبی هم نداری. آخر اگر هیچ خوبی برایت باقی مانده باشد که من نمی توانم باتو بد باشم. این کاملا بد دیدن تو، بیشتر برای این است که خودم را متقاعد کنم که چرا دیگر نباید ترا دوست داشته باشم، نه این که ضرورتا، تو واقعا به همین صورت بد باشی. بقیه اش دیگر روشن است. همه شاخک های حسی ام درپیوند با تو از کار می افتد. در برابر « خوش بینی » قبلیبه تو، الان دیگر « بدبین» می شوم. هرچه تو بگوئی من کج می فهمم- چون خودم را متقاعد کرده ام که تو بدی. آدمهای بد که حرف های خوب نمی زنند. آدمهای بد که مقاصد «خوب» ندارند. و این جاست که به قول معروف خر بیاور وباقلا بارکن. نتیجه همین می شود که در بین خودمان شاهدیم.
چه باید کرد؟
سریع ترین جوابی که به ذهنم می رسد، این که، نمی دانم.
اندکی که زور بزنم و به ذهنم فشار بیاورم، می توانم از جمله بگویم که بین « عاشقانه» کسی را دوست داشتن و « به خونش تشنه بودن» هزار و یک درجه دیگر از مناسبات انسانی هست. آدم می تواند بدون این که خود را به صورت یک قاضی اجتماعی ببیند در خصوص دیگران، قضاوت نکند و آنها را به همان گونه که هستند بپذیرد. اگربه قول معروف « جمع جبری شان» دلپسند و دل چسب باشد که به آنها علاقه دارد و رابطه نزدیک تری خواهد داشت و اگر نبود که هر آدمی باید بتواند به اندازه رانندگان اتوبوسهای بین شهری متمدن باشد. هروقت یک دیگر را دیدند، برای هم دیگر چراغ یا بوق بزنند. می توان و باید پذیرفت که ما حق نداریم به همه مسایل، یک بعد اخلاقی بدهیم و بعلاوه، در باره هر کس و همه چیز، قضاوت اخلاقی بکنیم. قبل ازهرچیز اما، باید در وجدان آگاه و ناخودآگاه خود، آزادی و برابری را بطور کامل و بدون اما و اگر بپذیریم و از آن مهم تر به آن عمل کنیم. وقتی آزادی یک دیگر را به رسمیت شناختیم و به آن عمل کردیم، بسیاری از این ناهنجاری هائی که در مناسبات شخصی مان داریم، اگر برطرف نشوند، به یقین تخفیف پیدا می کنند.
ولی سئوال این است که آیا برای پذیرش و عمل کردن به آزادی، آمادگی داریم یا خیر؟
تا به این سئوال جواب شایسته ندهیم، این « جنگ های تمام نشدنی» دردرون ما ادامه خواهد یافت و البته که این سرانجام دریغ انگیز است.
من فکر می کنم یکی از دلایل اصلی اش این ثنویت درعرصه نظری است که نه فقط از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است، بلکه حتی مناسبات شخصی ما را نیز به همین صورت ناهنجار در آورده است. اگر بخواهم به شکل دیگری همین را بگویم منظورم از ثنویت، سیاه و سفید دیدن همه چیز است. به همین خاطر، در یک سطح کلی تر، ما در این آباد شده فرهنگی، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد.
و حالا همین ثنویت را در مناسبات خصوصی ترمان مشاهده کنیم. وقتی من با تو خوبم، بدیهی است که تو نمی توانی از نظرمن، حاوی خصلت های بدی باشی، چون من به دنبال ثنویت شیوه نگرشم، یا ترا به خاطر خوبی هایت دوست دارم و یا به خاطر بدی هایت دوست ندارم. این ثنویت که راه سومی برای من باقی نمی گذارد. از آن گذشته، ما که هیچ گاه در این فرهنگ تساهل نیاموخته ایم که بتوانیم افراد را همان گونه که هستند- ترکیبی از بد و خوب- ببینیم و بپذیریم. به این ترتیب، وقتی من با تو خوبم، تو از دید من بی عیب می شوی. و البته که بدیهی است در باره آن چه که در پس ذهن من « بی عیب» است، من اغراق هم خواهم کرد. نمی دانم اسم این کار، دروغ گوئی است یا باید آن را به چیز دیگری نامید! شاید « دروغ مصلحت آمیز» بد نباشد، چون به یک معنا، ما که نمی خواهیم با یک دیگر بجنگیم!
و اما، وقتی رابطه من با تو شکرآب می شود. اولا همین شکرآب شدن نشانه آن است که من الان در آن فار دوم ثنویت خودم هستم. یعنی تو، الان از دید من بدی، یعنی به جای « سفیدی» الان دیگر« سیاهی». و نه فقط بدی، بلکه هیچ خوبی هم نداری. آخر اگر هیچ خوبی برایت باقی مانده باشد که من نمی توانم باتو بد باشم. این کاملا بد دیدن تو، بیشتر برای این است که خودم را متقاعد کنم که چرا دیگر نباید ترا دوست داشته باشم، نه این که ضرورتا، تو واقعا به همین صورت بد باشی. بقیه اش دیگر روشن است. همه شاخک های حسی ام درپیوند با تو از کار می افتد. در برابر « خوش بینی » قبلیبه تو، الان دیگر « بدبین» می شوم. هرچه تو بگوئی من کج می فهمم- چون خودم را متقاعد کرده ام که تو بدی. آدمهای بد که حرف های خوب نمی زنند. آدمهای بد که مقاصد «خوب» ندارند. و این جاست که به قول معروف خر بیاور وباقلا بارکن. نتیجه همین می شود که در بین خودمان شاهدیم.
چه باید کرد؟
سریع ترین جوابی که به ذهنم می رسد، این که، نمی دانم.
اندکی که زور بزنم و به ذهنم فشار بیاورم، می توانم از جمله بگویم که بین « عاشقانه» کسی را دوست داشتن و « به خونش تشنه بودن» هزار و یک درجه دیگر از مناسبات انسانی هست. آدم می تواند بدون این که خود را به صورت یک قاضی اجتماعی ببیند در خصوص دیگران، قضاوت نکند و آنها را به همان گونه که هستند بپذیرد. اگربه قول معروف « جمع جبری شان» دلپسند و دل چسب باشد که به آنها علاقه دارد و رابطه نزدیک تری خواهد داشت و اگر نبود که هر آدمی باید بتواند به اندازه رانندگان اتوبوسهای بین شهری متمدن باشد. هروقت یک دیگر را دیدند، برای هم دیگر چراغ یا بوق بزنند. می توان و باید پذیرفت که ما حق نداریم به همه مسایل، یک بعد اخلاقی بدهیم و بعلاوه، در باره هر کس و همه چیز، قضاوت اخلاقی بکنیم. قبل ازهرچیز اما، باید در وجدان آگاه و ناخودآگاه خود، آزادی و برابری را بطور کامل و بدون اما و اگر بپذیریم و از آن مهم تر به آن عمل کنیم. وقتی آزادی یک دیگر را به رسمیت شناختیم و به آن عمل کردیم، بسیاری از این ناهنجاری هائی که در مناسبات شخصی مان داریم، اگر برطرف نشوند، به یقین تخفیف پیدا می کنند.
ولی سئوال این است که آیا برای پذیرش و عمل کردن به آزادی، آمادگی داریم یا خیر؟
تا به این سئوال جواب شایسته ندهیم، این « جنگ های تمام نشدنی» دردرون ما ادامه خواهد یافت و البته که این سرانجام دریغ انگیز است.