برای دوستم
موناهیتا که نگران این جور مسایل است.
علم تاريخ در ايران همانند ديگر علوم چندان پيشرفتي نداشته است. توضيج اين عدم پيشرفت چندان ساده نيست. با نگاهي به ظواهر امر اما، مي توان گفت، كم نيستند كتاب خوان هائي كه بررسي تاريخ را با رمان تاريخي عوضي مي گيرند و كم نيستند مورخيني كه تاريخ را تنها باز نويسي وقايع و رويدادها مي دانند. در صورتيكه تاريخ مي بايستي از ظاهر قضايا بسي فراتر برود و چگونگي رخ دادن آن قضايا را بشكافد.
به اعتقاد من، يكي از مشكلاتي كه در ايران داريم اين است كه به بررسي هاي نظري [تئوريك] در عرصه هاي تاريخي اهميت چنداني نمي دهيم و بسته به اينكه در كدام طيف سياسي باشيم، در توضيح و در واقع توجيه چنين باور ناسزاواري هم داستا ن متفاوتي سرهم مي كنيم.
اگر به جريانان راست وابسته باشيم كه اين دست تحقيق و پژوهش ها را معمولا مفيد فايده نمي دانيم. لابد رهبر خردمندي هست كه مي تواند سكان كشتي مملكت را در مواقع بحراني در دست بگيرد و كشتي و سرنشينانش را به سر منزل مقصود برساند. اين جماعت اگر خيلي « تاريخي » برخورد كنند از كورش سخن خواهند گفت كه چه كرد، كليميان را از بند رهانيد و بردگان را آزادي داد و اگر اهل جنگ و جدال باشند كه نادر به دلشان حسابي مي چسبد. فرزند شمشير هم كه بود، و تصوير فرحبخش تاريخي ما از خودمان، تكميل مي شود. اين كه با هندي ها همان كردكه مغولها با ما كردند، به اين جماعت چه ربطي دارد؟ اجداد ما كه نبودند؟ « تخت طاووس»، « كوه نور» و « درياي نور» را با چه مشقاتي به ايران آورد، همان خدا بهتر مي داند. و آدم بايد به راستي كله اش بوي قرمه سبزي بدهد و تنش بخارد كه به نادرشاه بگويد بالاي چشمت ابروست! و اما، نقل شده است كه نادر براي لشگركشي مجدد به قندهار، «مردم كرمان را آن چنان لخت كرد و همه چيزشان را مصادره نمود كه از 1736 به مدت 8-7 سال آن ايالت با قحطي روبرو شده بود»
[i] البته گفتني است كه نادر فقط به دسترنج توليدكنندگان توجه نداشت، گذشته از اين كه شمار بسياري از جوانان را درارتش خود به كارهاي غير مولد واداشت و در اين لشگركشي ها، شماري را به كشتن داد، حتي در «فوريه 1738 به علت كمبود حيوانات باركش، زنان و مردان كرمان را مجبور كرد كه به جاي حيوانات باركش، لوازم و تجهيزات و ديگر مايحتاج مورد نياز او و لشگريانش را به قندهار حمل كنند»
[ii]. به همان دوره، اين سخن نغز را هم از يك تاجر اسم ورسم دار داريم كه «اگرشاه با همين نرخ از ما ماليات بگيرد، سال ديگر بايد از چوب سكه درست كنيم، چون طلا و نفره بجز در خزانة شاه در جاي ديگر يافت نخواهد شد»
[iii]. حالا بماند كه در هر شرايطي و در هر زمانه اي، دزدي، دزدي است. شاه و گدا ندارد. تنها تفاوت در اين است كه گدا براي سيركردن شكم خود و خانواده مي دزدد، و شاه و رئوسا، براي پركردن جيب خود و دورو بري هاي خود. البته تفاوت ديگري هم هست : شاهان و دولتمردان با چراغ مي آيند و گدايان اغلب بي گدار به آب مي زنند.
اگر كمي زيادي ايران دوست باشند، يا گمان كنند كه هستند، معمولا روي يعقوب ليث و طاهر ذواليمينين حساسيت نشان مي دهند كه توانستند با نان و پياز خوردن، با پس زدن اعراب ايران و ايراني را زنده كنند. البته اين جماعت نه از مزدك سخني مي گويند و نه از مازيار و نه حتي، از بابك خرم الدين. دليل اصلي به گمان من اين است كه از ديد راست گراهاي ما، اين ها « چپ » بودند و يك فرد راست گرا كه نبايد براي چپ ها تبليغ كند.
باري، اگر وابسته به اين جريان باشي، تاريخ برايت مي شود سير وگذري در محاسن فلان پادشاه كه در فلان تاريخ با فر شاهي به مدت بهمان سال بر ايران، [چه پررو! بر جهان ] حكومت كرد ( مگر نشنيده اي كه « هنر نزد ايرانيان است و بس »)و در اين همه سال هم اگر بگوئي يك نفر كمترين شكايتي از روزگار داشت، نداشت. رهبري ي داهيانه و دور انديشانه آن گونه بود كه علاج همه مسائل قبل از وقوع حي و حاضر بود. اگر هم مشكلي و مسئله اي پيش آمده باشد كه با ذهنيتي توطئه پندار يا رد پاي فلان قدرت خارجي را در اين جريانات پيدا مي كنند و يا « وطن فروشي » جماعتي ديگر را به رخ مي كشند. درد آور است ولي هميشه در تاريخ ما عناصر وابسته به قدرت هاي خارجي آغازگر تغيير بوده اند انگار كه خودمان قادر به تشخيص نبوده ايم و نيستيم. و از سوي ديگر، قرن بيستم تمام شده است ولي هنوز كه هنوز است ما دوست مي داريم كبك سان رفتار كنيم . يعني سرمان را بكنيم زير برف و بكوشيم همه چيز را با توطئه حل و فصل نمائيم. به قول يك زيدي گمان نمي كنم كه در تمام طول وعرض تاريخ، ملتي به اندازة ما «نوكراجنبي» و«توطئه گرو توطئه چي» به خود ديده باشد!
اگرهم مذهبي باشيم كه اصولا به چنين تئوري هاي طاغوتي نيازي نداريم. خودمان بهترينش را در قرآن داريم. فقط كافي است كمي پول بيشتر صرف حوزه علميه كنيم تا براي ما كاشفين اسرار قرآني توليد كنند. اين « علما» هم براي ما اين اسرار را كشف مي كنند كمااينكه تا كنون كرده اند و الحمدالله در مملكت، هر چه كه نداشته باشيم، « عالِم حوزوي » كم نداريم. بگذاريد، واقع بين باشيم! براي دوستان مذهبي ما ، تاريخ مثل خيلي چيز هاي ديگر لازم نيست. چرا راه دور برويم! به ايران امروز بنگريد. بيست و پنج سال است كه حاكميت همه وسائل ارتباط جمعي را دركنترل گرفته است. هر كس را كه بخواهند مي گيرند و هر روزنامه ومجله را كه بپسندند مي بندند. و در اين مدت، به جان كوشيدند تا «فرهنگ» خويش را بر جامعه حاكم گردانند و حالا كه پس از اين همه فشار و كنترل موفق نشدند، آئينه اي هم انگار ندارند تا جلوي آن بنشيند و خود را وارسي كنند و براي برون رفت خود و جامعه از اين وضعيت بحراني راه حل پيدا كنند و يا حداقل در آن جهت بكوشند. هنوز كه هنوز است از « تهاجم فرهنگي » سخن مي گويند و مي گيرند و مي بندند و تصفيه مي كنند كه فلان و بهمان «مُبلغ » اين و آن فرهنگ « غربي » است ! راديو كه در دست خودشان است. تلويزيون كه از راديو بدتر. « وزارت فخيمة ارشاد » هم كه به « ارشاد» مشغول است. عناصرو جريانات « حزب الله» كه كماكان به كتاب سوزي و حمله هاي فيزيكي به هر كس و هر جائي كه اراده كنند، مشغول هستند و تازه از سوي بسياري از جريانات با نفوذ و قدرتمندمورد حمايت قرار مي گيرند. پس كدام « تهاجم »فرهنگي و از كدام طريق؟ وقتي آدم تاريخ را خوب نشناسد، نتيجه همين مي شود.
اگر وابسته به يكي از جريانات و گروههاي « چپ » باشيم كه اولا، « امامان» ما از سير تا پياز همه چيز را گفته اند و توضيح داده اند . بعلاوه انواع و اقسام برنامه هاي حداقل و حداكثرهم هست و كافي است به يكي از زبان هاي خارجي آشنا باشي، ( حالا اگر فارسي ات خراب بود، چه اهميتي دارد، ما كه نمي خواهيم معلم ادبيات بشويم! ) و آنها را به فارسي دري و غير دري برگرداني. جمله اي از اين، پارگرافي از آن ديگري را به هم وصله پينه كني، از رفو كاري هم غفلت نمي كني، و يكصدوبيست و چهار هزار بار هم تكرار كني كه داري از« وضعيت مشخص، كه به واقع برايت چندان هم « مشخص» نيست، تحليل مشخص مي كني ، ديگر همة مسائل حل خواهد شد. در بارة تاريخ هم كه همة مسائل را امام چهارم، حضرت استالين حل كرده است. در كارخانجات روسيه، يا شوروي سابق، چنان مقراضي ساخته اند كه با آن مي تواني با حداقل زحمت تاريخ جوامع را به مراحل از پيش معلوم تقسيم كني، و اگر هم جائي كم و زياد آورده اي، به صداي بلند چند بار مي گوئي: يا جد بزرگوار پروكروست فرزانه، به فريادم برس. دودي بلند مي شود و پروكروست هم مشكل را حل مي كند. و همة اسناد و شواهد غير مفيد و مسئله ساز را مي تواني به بقال سر كوچه بفروشي كه از كاغذهايش براي فروش پنير و كشك استفاده كند.
شوخي بس است. و اما از اين وقايع نويسي ها ئي كه به جاي تاريخ به خورد ما مي دهند، انتقاد اصلي و اساسي كه مي توان بر آنها وارد كرد اين است كه حتي در بارة اين وقايع هم راست نمي نويسند و درست نمي گويند. بي سند حرف نزنم . صدراعظم پرقدرتي را در مملكت گردن مي زنند[امير كبير را مي گويم] ولي وقايع نويس مي نويسد به ورم مفاصل در گذشت و ديگران هم كماكان رد وپاي توطئه در آن مي يابند. مملكت را قحطي مي گيرد و به روايتي چند ميليون زن و مرد و جوان و پير مي ميرند، ولي وقايع نويس حتي اشاره اي هم به قحطي نمي كند و حتي مي نويسد كه در همان سال، مردم از خوشي نمي دانستند چه بكنند؟ [ بنگريد به حقايق الاخبار ناصري، نوشتة خورموجي] و حتي روايت است كه اين سلطان آخري وقتي صداي «انقلاب» را شنيد، با چوب دستي چند ضربه اي به كسي كه سيزده سال صدراعظمش بود نواخت كه « فلان فلان شده، تو كه هميشه مي گفتي اين مردم به واقع مرا دوست مي دارند ، پس اين كابوسي كه از توي هليكوپتر ديدم، چي بود؟» . راست و دروغ اين داستان گردن راوي كه مدعي است خود به چشمهاي خود شاهد بوده است.
و اما، مشكل ديگر، مشكل ديگر ما به گمان من تنبلي است كه به صورت بي حوصلگي تظاهرمي كند . البته خودمان قبول نداريم كه اين چنين ايم. ولي ، خوب ، كي اين دوره و زمانه عيب خودش را قبول دارد كه ما داشته باشيم! مثلا انتظارداريم يك مقاله چند ده صفحه اي در بارة تاريخ، به همة سئوالاتي كه در باره تاريخ داريم پاسخ بدهد. كه صد البته نمي دهد. به قول قديمي ها ، چنين كاري تازيانه زدن و ران شتر طپاندن است. البته در ميان آن جماعتي كه چنين نگرشي جا مي افتد، ما گاه با وضعيتي به شدت خنده دار روبرو مي شويم. مثلا چند سال پيش كتابي خوانده بودم كه علاوه بر تاريخ ايران و تاريخ اروپا، به بررسي تاريخچة فلسفه و تحولات فكري هم در ايران و هم دراروپا پرداخته بود، آنهم نه براي مدت كوتاه .... بلكه از عهد عتيق تا عصر حاضر. از آن خنده دار تر، نويسنده اي به نام آقاي حسن اعظام قدسي كه به تحقيق قبل از صد سالگي مرحوم شده است كتابي نوشته است تحت اين عنوان : « خاطرات من يا روشن شدن تاريخ صد ساله.....». يكي از دوستان اين مرحوم به من ايراد گرفت، كه اگر ريگي به كقشت نيست چرا از مرحوم عبدالله مستوفي حرف نمي زني؟ گفتم چه حرفي؟ گفت:مگر نمي داني كه مرحوم مستوفي كه سالياني چند وزير ماليه فارس بوده كتابي نوشته تحت عنوان : شرح زندگاني من: تاريخ اجتماعي و اداري دورة قاجاريه..». آنها كه نزديك به صد و سي سال بر ايران حكم راندند و اين كه، سي سال هم بيشتر است
[iv]!
اشكال اين نوع شتاب زدگي ها و تنبلي هاي تاريخي - فرهنگي اين است كه هم نويسنده و هم خواننده تنبل وتنبل تر مي شوند و مسئله اي در اين ميان روشن نمي شود. ولي حلواي ختمش را هم نوش جان مي كنيم. بعلاوه، به دليل اين شتاب زدگي جمع بندي مفيد و قابل استفاده از تجربيات صورت نمي گيرد و چون اين چنين است، نتيجتا، ما هم دست مايه اي براي حركت به جلو و يه كمال نداريم. به نظر مي آيد انگار كه دائم روي يك دايره حركت مي كنيم . « انقلاب مشروطه » مي كنيم ، ولي 15 سال بعدش با رضا خان قلدر طرف مي شويم كه حتي ظواهر همان مشروطه نيم بند را هم بر نمي تابد. و رضا شاه [ همان رضا خان قلدر] هم با فحش و فضيحتي نا گفتني از سرزنان چادر بر مي دارد و سر همة ايرانيان «كلاه پهلوي » مي گذارد [ يعني متجدد شدن ما هم انگار بدون چماق غيرممكن است ! ]. غير از اين است آيا كه متجدد شدن چماقي مارا به جائي رسانيده است كه در سالهاي پاياني اين قرن، بايد پاسخ گوي مكتب « يا روسري، يا توسري» بشويم و چيزي نمانده كه همگي براي انكه آن دنيايمان از دست نرود عمامه و چادر به سر كنيم!
مي پرسم: تفاوت با چماق از سر چادر بر داشتن و يا با چماق چادر بر سر زنان كشيدن در چيست؟ جز اين است آيا كه در هر دو مورد ماي ايراني اعتقاد مان را به چماق اثبات مي كنيم . بدبختي ما در اين است كه اگر چه به اين چماق دوم به درستي و راستي مي تازيم ولي نمي دانم چرا چماق اول توجهي بر نمي انگيزد؟ خوب وقتي دركمان از تاريخ خودمان به اين صورت مخدوش است پس چرا از زمين و زمان شكوه مي كنيم؟
آيا وقت آن نرسيده است كه با كنار گذاشتن تنبلي ها و ساده انديشي ها كه به واقع آفت فرهنگي جامعة ماست براي يافتن پاسخ به اين سئوال كوشش كنيم:راستي: چرا تاريخ ما روي يك دايره حركت مي كند؟
[i] به نقل از لمبتون: مالك و زارع در ايران، اكسفورد 1969، ص 132
[ii] همان، ص 132
[iii] به نقل از هانوي: گزارشي تاريخي از تجارت بريتانيا در بحر خزر، لندن 1754، جلد 1، صص 58-157
[iv] اين چند نكته را از نوشته اي كش رفته ام كه اسم ورسمش به خاطرم نمانده است.