وب نوشت های یک آدم شکاک

Sunday, July 31, 2005

باز هم در باره آسیب پذیری حقیقت:

درادامه پست قبلی، باید به یک سئوال بسیار مهم پاسخ داد. در این تردیدی نیست که ما- حداقل اکثریت ما- آدمهائی بدی نیستیم ولی متاسفانه با یک دیگر، خیلی بد رفتار می کنیم. و این رفتار ما، باید چرا داشته باشد و حتما هم دارد. این که ممکن است ما علت این رفتار را ندانیم یک نکته است و این که به یقین این رفتار بدوی ما با یک دیگر علت دارد، یک مقوله دیگر.
من فکر می کنم یکی از دلایل اصلی اش این ثنویت درعرصه نظری است که نه فقط از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است، بلکه حتی مناسبات شخصی ما را نیز به همین صورت ناهنجار در آورده است. اگر بخواهم به شکل دیگری همین را بگویم منظورم از ثنویت، سیاه و سفید دیدن همه چیز است. به همین خاطر، در یک سطح کلی تر، ما در این آباد شده فرهنگی، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد.
و حالا همین ثنویت را در مناسبات خصوصی ترمان مشاهده کنیم. وقتی من با تو خوبم، بدیهی است که تو نمی توانی از نظرمن، حاوی خصلت های بدی باشی، چون من به دنبال ثنویت شیوه نگرشم، یا ترا به خاطر خوبی هایت دوست دارم و یا به خاطر بدی هایت دوست ندارم. این ثنویت که راه سومی برای من باقی نمی گذارد. از آن گذشته، ما که هیچ گاه در این فرهنگ تساهل نیاموخته ایم که بتوانیم افراد را همان گونه که هستند- ترکیبی از بد و خوب- ببینیم و بپذیریم. به این ترتیب، وقتی من با تو خوبم، تو از دید من بی عیب می شوی. و البته که بدیهی است در باره آن چه که در پس ذهن من « بی عیب» است، من اغراق هم خواهم کرد. نمی دانم اسم این کار، دروغ گوئی است یا باید آن را به چیز دیگری نامید! شاید « دروغ مصلحت آمیز» بد نباشد، چون به یک معنا، ما که نمی خواهیم با یک دیگر بجنگیم!
و اما، وقتی رابطه من با تو شکرآب می شود. اولا همین شکرآب شدن نشانه آن است که من الان در آن فار دوم ثنویت خودم هستم. یعنی تو، الان از دید من بدی، یعنی به جای « سفیدی» الان دیگر« سیاهی». و نه فقط بدی، بلکه هیچ خوبی هم نداری. آخر اگر هیچ خوبی برایت باقی مانده باشد که من نمی توانم باتو بد باشم. این کاملا بد دیدن تو، بیشتر برای این است که خودم را متقاعد کنم که چرا دیگر نباید ترا دوست داشته باشم، نه این که ضرورتا، تو واقعا به همین صورت بد باشی. بقیه اش دیگر روشن است. همه شاخک های حسی ام درپیوند با تو از کار می افتد. در برابر « خوش بینی » قبلیبه تو، الان دیگر « بدبین» می شوم. هرچه تو بگوئی من کج می فهمم- چون خودم را متقاعد کرده ام که تو بدی. آدمهای بد که حرف های خوب نمی زنند. آدمهای بد که مقاصد «خوب» ندارند. و این جاست که به قول معروف خر بیاور وباقلا بارکن. نتیجه همین می شود که در بین خودمان شاهدیم.
چه باید کرد؟
سریع ترین جوابی که به ذهنم می رسد، این که، نمی دانم.
اندکی که زور بزنم و به ذهنم فشار بیاورم، می توانم از جمله بگویم که بین « عاشقانه» کسی را دوست داشتن و « به خونش تشنه بودن» هزار و یک درجه دیگر از مناسبات انسانی هست. آدم می تواند بدون این که خود را به صورت یک قاضی اجتماعی ببیند در خصوص دیگران، قضاوت نکند و آنها را به همان گونه که هستند بپذیرد. اگربه قول معروف « جمع جبری شان» دلپسند و دل چسب باشد که به آنها علاقه دارد و رابطه نزدیک تری خواهد داشت و اگر نبود که هر آدمی باید بتواند به اندازه رانندگان اتوبوسهای بین شهری متمدن باشد. هروقت یک دیگر را دیدند، برای هم دیگر چراغ یا بوق بزنند. می توان و باید پذیرفت که ما حق نداریم به همه مسایل، یک بعد اخلاقی بدهیم و بعلاوه، در باره هر کس و همه چیز، قضاوت اخلاقی بکنیم. قبل ازهرچیز اما، باید در وجدان آگاه و ناخودآگاه خود، آزادی و برابری را بطور کامل و بدون اما و اگر بپذیریم و از آن مهم تر به آن عمل کنیم. وقتی آزادی یک دیگر را به رسمیت شناختیم و به آن عمل کردیم، بسیاری از این ناهنجاری هائی که در مناسبات شخصی مان داریم، اگر برطرف نشوند، به یقین تخفیف پیدا می کنند.
ولی سئوال این است که آیا برای پذیرش و عمل کردن به آزادی، آمادگی داریم یا خیر؟
تا به این سئوال جواب شایسته ندهیم، این « جنگ های تمام نشدنی» دردرون ما ادامه خواهد یافت و البته که این سرانجام دریغ انگیز است.

Friday, July 29, 2005

ماو حقیقتی که به شدت آسیب پذیر است:

نمی دانم مارا چه می شود که در هزاره سوم، با همه ادعاهائی که داریم حقیقت هم چنان درمیان ما به شدت آسیب پذیر است. وقتی از آسیب پذیری حقیقت حرف می زنم منظورم این که به دلایلی که برمن چندان روشن نیست، ما، بی تعارف، به حقیقت چندان پای بندی نداریم و این عدم پای بندی به شکل وصورت های مختلف خودرانشان می دهد. بهانه من برای نوشتن این یادداشت، یک تجربه شخصی است ولی همین تجربه شخصی در درون خویش، رگه هائی از باور عمومی مارا در خود نهفته دارد.
دریک سطح عمومی، دولتمردان ما به راحتی نوشیدن آب در باره هر چیز وهمه چیز راست نمی گویند. و در یک سطح خصوصی تر، خودمان کمتر با یک دیگر با صداقت برخورد می کنیم. یعنی ما هم، بی تعارف، به یک دیگر کم دروغ نمی گوئیم. هرکدام از ما را که بگیری، در پیوند با دیگری، وقتی رابطه فیمابین خوب باشد هیچ دروغی نیست که به یک دیگر نگفته باشیم. هم خط وربطمان بی نظیر است و هم در هزار ویک فن، استعدادهای خارق العاده داریم. همین که رابطه ای شکر آب شود، حالا دیگر خر بیاور وباقلا بار کن. معمولا به یادمان نیست که قبل از خرابی رابطه در باره یک دیگر چه فکر می کردیم. به یک باره، ابتدائی ترین قابلیت های طرف مقابل را انکار می کنیم. همان کسی که تا دیروز، یکی از« نوادر» زمانه بود به یک باره می شود یک تکه آشغال که اصلا بیخودی زنده است. نسبت هائی به یک دیگر می دهیم که در طبله هیچ عطاری گیر نمی آید و معلوم نیست چرا قبل از خرابی رابطه از آنها بی خبر مانده بودیم؟ اگر بی خبر مانده بودیم و پیشتر در باره صفات هم دیگر چاخان می کردیم که بد است. واگر باخبر بودیم ولی به قول معروف « تقیه» می کردیم که دیگر بد تر. و اگر این صفات شوم، وجود خارجی ندارند ولی حالابه مصداق معروف، دیگی که برای من نمی جوشد، سر سگ در آن بجوشد، خودمان را مجاز می دانیم که این نسبت های ناپسند را«اختراع» کنیم که دیگر هزار مرتبه بدتر. پرسشی که معمولا پاسخی نمی یابد این است که با این برخورد عوضی به حقیقت، در ذهنیت اجتماعی و عمومی خود، چگونه باید حقیقت را از غیر حقیقت تمیز بدهیم؟ چه معیاری باید بکار بگیریم تا خودمان و دنیای دوروبرمان را بهتر بشناسیم؟ البته وقتی که همین خصلت را در دولتمردان و یا در جریانات و احزاب سیاسی مان پی گیری می کنیم نتیجه همین مصیبتی می شود که در این سالها شاهد آن بوده ایم. آیا شما دیده وشنیده اید که درمیان ما ایرانی ها، جدائی ها بدون ناسزا گوئی اتفاق افتاده باشد؟ فرق نمی کند می خواهد جدائی دو دلداده از یک دیگر باشد یا جدائی دو دوست و یا در نهایت، جدائی از یک جریان سیاسی. این خصلت، به گمان من، قبل از هرچیز وبیشتر از هرچیز نشان دهنده این واقعیت تلخ است که ما با همه ادعاهای مان، هیچ درک قابل قبولی از آزادی نداریم. صریح تر بگویم ما به آزادی اعتقاد نداریم و همه مان بی تعارف، جوجه مستبدیم. جوجه مستبدانی به واقع خطرناک و خارج از کنترل. و بعد، روشن نیست، چرا هنوز از شاه وشیخ می نالیم! جزاین است آیا که خودمان نیز، در روابط شخصی مان هم چون شاه وشیخ رفتار می کنیم؟
گفتم من این یادداشت را براساس یک تجربه شخصی می نویسم. کسی که تا دو هفته پیش فکر می کردکه من از« نوادر» زمانه ام- که سخت در خطا بود- اکنون فکر می کند که من صبح به صبح تا یک نوزاد را کباب کرده و نخورم، روزم را شروع نمی کنم. از وجه شخصی این داستان که بگذرم، آخر این نگرشی است که ما به زندگی داریم؟ با این نگرش، به کجا می خواهیم برسیم! یعنی نه زمانی که من « نادر» زمانه بودم، طرف مقابل من، نگران حقیقت بود و نه الان که « کودک خوار» ترسیم می شوم! هرچه که گناهان من باشد، پرسش این است که « حقیقت» چه گناهی کرده است که باید به این صورت، قربانی ندانم کاری ما بشود؟
آیا ما از گذر زمان چیزی هم می آموزیم؟
من که بعید می دانم. نمی دانم شما چه فکر می کنید؟

Saturday, July 23, 2005

«چپ» فئودال!(1)

اگردم و دستگاه ایدئولوژی پرداز فئودالی عمدتا شكل وشمایل مذهبی به خود می گیرد، چپ فئودال نیز همان اعتقادایمانی را به ماركسیسم دارد. كافیست تو بایكی از « آیه هائی» كه از نوشته های « دین خود» استخراج كرده موافق نباشی تا آن وقت مهدورالدم بشوی و از دیدیك چپ فئودال « محارب با ماركس» كه برای او جای خدای دروغ را گرفته است. تناقض بین « خدای دروغ» و «ماركس راست» شاخص اصلی وتعیین كننده موجودیت و ضامن بقای یك چپ فئودال می شود. چپ فئودال بی شباهت به طلبه های دو آتشه حوزة علمیه نیست كه :
- اولا تمام آیه های قران را از بر دارند و هر آیه ای را به مناسبت خاص دگرگونه تعبیر و تفسیر می كنند
- با امساك و گذشت تمام به طلبگی مشغولند تا اگر « خدا» بخواهد – البته دلیلی ندارد هر دو به یك خدا اعتقاد داشته باشند- با طی مدارج گوناگون به اجتهاد رسیده، « رهبر فكری» و ایدئولوژیك خلق الله بشوند
البته اشتباه خواهد بود اگر نقاط افتراق طلبة حوزه علمیه را با چپ فئودال نادیده یگیریم
-طلبه با یاد بدن مجروح ذوالجناح هم به گریه می افتد ولی چپ فئودال آن چنان از كیسه دیگران حاتم طائی وار بذل وبخشش می كندكه از یك سو، بسیاری از به خاك و خون افتادن ها را زائیده كارزار تبلیغاتی به حساب می آورد و از سوی دیگر آن چه را كه مجبور به پذیرش باشد بدون توجه به ضعفها و كمبودهای خویش به عنوان خون بهای آزادی موعود ضرورت اجتناب ناپذیر می شمارد. وای به روزگار كسی كه در اجتناب ناپذیر بودن این « ضرورت ها» تردید كند!
- طلبه می كوشد دیگران را با دنیائی دروغین بفروبید درحالی كه خودش به ماتحت دنیائی راستین چسبیده است. چپ فئودال دنیائی راستین را در قالبی دروغین به خورد خلق الله می دهد و آن قدر غرق قالب می شود كه خود را به قعر دنیائی دروغین پرتاب می كند.
- چپ فئودال همانند طلبه های حوزه نه فقط «پیشوا» و « امام» دارد كه « امامان» معصوم و مصون از خلافكاری و خلاف اندیشی اند. بااین حال، طلبه می كوشد از امامان دروغین معلمان و رهبران راستین بتراشد ولی چپ فئودال معلمان و رهبران راستین را به هیبت امامان دروغین در می آورد.
- اگر طلبه و روشنفكر فئودال در نوشته های خویش مخالفین عقیدتی و ایدئولوژیك را به واژه های «اراذل» و «اوباش»، «ولگرد»، «بابی»، «مزدكی»، و «ملحد» منكوب می كند، «طلبة » چپ فئودال نیز به نوبه از «آنتی كمونیست»، «تروتسكیست»، «كاتوتسكیست»، « نوکر بورژوائی» و « مزدوررژیم» بهره می جوید.
- برای چپ فئودال، «بابی» یعنی «تروتسكیست» ولی «تروتسكیست» ضرورتا به معنای معتقدین به تروتسكی نیست. تو فقط كافی است با چپ فئودال موافق نباشی تا بسته به موقعیت یكی از این «انحرافات» در تو كشف شود. بطور کلی، چپ فئودال تروتسکیست بودن ترا نه از اعتقادت به تروتسکی، بلکه از انتقادت به استالین استخراج می کند. تازگی ها، بعضی از چپ های فئودال که می بینند به راحتی نمی توان در زیر سایه استالین لم داد با توسل به فلسفه « نه سیخ بسوزد ونه کباب» لنین را هم وارد این کارزار تبلیغاتی کرده اند که داستانش بماند برای بعد.
برای چپ فئودالی که راست می زند گناهی از این عظیم تر وجود ندارد که کسی به نوشته ای از مائو و یا تروتستکی روی خوش نشان بدهد. به یک چشم بهم زدن، « سیا ساخته» می شود و « نوکر بورژوازی» و « مخل جنبش انقلابی طبقه کارگر». برای بسیاری از این چپ های فئودال، ادعا- اثبات پیش کش- که فلان یا فلان جریان فلان و بهمان است برای صدور رای محکومیت کافی است. اکثریت قریب به اتفاق چپ های فئودال آن قدر از « بیماری تروتسکیسم» وحشت دارند که حتی « بد آموز» بودن دیدگاه تروتستکی را هم از نوشته های استالین و یا مجعول نامه های تاریخی زمان او کشف می کنند.
البته در نشریات حزبی، سازمانی، گروهی، و محفلی اینان که به عناوین گوناگون منتشر می کنند این خود فریبی های ادامه دار عنوان « مبارزه ایدئولوژیک» می گیرد. به مفهوم و محتوی این « مبارزه» دقت کنید. هدف قبل ازآن که آموزش خود و دیگران باشد، مات و منکوب کردن دیگران است. و این هدف « مقدس» توجیه کننده هر وسیله نامقدسی است که بکار گرفته می شود. هر جا هم که قافیه تنگ شود، چپ فئودال واهمه خود را از بورژوازی تئوریزه کرده، شسته و رفته درزرورق « مبارزه ایدئولوژیک»وارد کارزار می کند. به یک چرخش قلم، دگراندیش مخلوق و دست آموز بورژوازی می شود که برای چپ فئودال به جای « خدا» نشسته است و همانند « خدای» طلبه حوزه علمیه، بر همه ی کارها تواناست ( کلی شی قدیر...). چپ فئودال، بیشتر از انقلاب اجتماعی، از بورژوازی می ترسد. او آماده است در یک لحظه ترا « رفیق همسنگر» ( حالا کدام سنگر، بماند) بخواندو دمی دیگر، تو را نوکربورژوازی و اگر هم جرات بکنی و در مخالفت خوانی پیش بروی و او را تحت فشاربگذاری برایت از لنین « آیه» می آورد و کلی بافی هایش را در باره « عصر» و « دوران» مثل چماق حزب الله برسرت می کوبد. چپ فئودال، در عین واهمه از بورژوازی، عشق عمیقی به بورژوازی و به خصوص، خرده بورژوازی دارد و برای راست نمایاندن تظاهرات ضد امپریالیستی اش عبای ملی گرائی بر این بورژوازی می پوشاند و به این ترتیب، یک بار دیگر، اثبات می کند که نه مفهوم « عصر» را فهمیده است و نه محتوای « دوران» را می شناسد. وقتی از عالم هپروت تئوری های خود ساخته به واقعیت های تلخ زمینی پرتاب می شود در عمل، همان گونه که درشماری از جوامع شده است، نوکربی جیره و مواجب و طبال توسری خور بورژوازی و خرده بورژوازی صاحب قدرت می گردد و دست به نقد، به جای این که خود و سپس دیگران را برای تغییر جهان آماده کرده و سازمان دهد، با تعبیرهای عجیب وغریب اش همه را به تعبیر جهان فرا می خواند. به جای این که واقعیت های تلخ زمینی ارکان قدرت تئوری هایش باشند، تئوری هایش توجیه کننده واقعیت های تلخ زمینی می گردند.
و اما، چپ فئودالی که چپ می زند، با همه تفاوت های ظاهری دراساس تفاوت چشمگیری با برادر دوقلوی خود ندارد. البته اگر به خودش همین را بگوئی، نه فقط مغز می شوی بلکه بعید نیست موضوع « خشم انقلابی» او هم قراربگیری. چپ فئودالی که چپ می زند به تازگی یاد گرفته است که اندر فواید دموکراسی انشاء بنویسد ولی کافیست با نظری که چپ فئودال چپ زن مطرح می کند موافق نباشی، به یک چرخش ناقابل قلم رویزیونیست می شوی که مارکسیسم را قبول نداری و باید شقه ات کرد و برچاردوازه شهراویزانت نمود تا دیگران عبرت بگیرند.
چپ فئودالی که چپ می زند در مقابل انتقاد تو را با چماق « بی عملی» و « سازشکاری» می کوبد، و چپ فئودالی که راست می زند، تو را به « اوانتوریسم» و « اراده گرائی» متهم می کند.
اجازه بدهید دنباله این داستان تلخ را در زمان دیگری بگیرم.

Friday, July 22, 2005

کیستیم؟ چیستیم؟

یادش بخیر دوستی داشتم که همیشه می گفت هر وقت ناراحت می شوم، به یاد عروسی دائی ام می افتم و حالم جا می آید. حالا هم برای این که از کسالت خواندن آن چه در این وبلاگ می نویسم در بیائید، بد نیست شما هم در فکر عروسی بیفتید. می پرسید عروسی کی؟ اجازه بدهید جواب بدهم.
مشیرالملک « صبیه میرزا آقای سید را که داماد معزالملک است، به جهت پسرخود عقد کرده». شما را به خدا نگوئید، عقد کرده که کرده، به ما چه؟ حق با شماست ولی « دختر به سن پنج ساله است» و به ولایت پدر عقد کرده اند(1).
حالا مجسم کنید، پدری را که به جای عروس بله می گوید!
ولی این که چیزی نیست. در 5 جمادی الاول 1299، شیرینی خوران شمس الملوک دختر ولیعهد بود که « چهارسال دارد» به جهت « میرزا حسن خان ولد یحیی خان». بی انصافی را می بینید! دختر ولیعهد را به کسی شوهر دادند که دو برابرونیم عروس خانم سن داشت. « داماد هم ده ساله است»(2)
راستی را که.... هر دم از این باغ بری می رسد!!
(1) وقایع اتفاقیه، به کوشش سعیدی سیرجانی، تهران 1362، ص 287
(2) روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه، تهران 1350، ص 160

Sunday, July 17, 2005

دیالوگ در حرف، مونولوگ در عمل:

نمی دانم هیچ دقت کرده اید همه چیز این دنیا دارد این رو آن رو می شود؟ به تلویزیون نگاه می کنید، تبلیغات اتوموبیل هوش از سر آدم می برد. راننده ای دارد اتوموبیلی را می راند و تا چشم کار می کند، هیچ کس دیگری نیست و شمامی توانید با حداکثر سرعت ممکن هم برانید بدون این که کسی به شما بگوید بالای چشم تان ابروست. در واقعیت زندگی ولی در اکثر شهر ها همین که توی اتوموبیل می نشینی و به اولین راه بندان که می رسی حس می کنی که دریکی سلول خیلی کوچک زندانی و راه برون رفت هم نداری! ماشین را که نمی توانی ول بکنی. نمونه دوم همین انترنت است که قرار بود این دنیای مجازی به آدمها امکان بدهد که بتوانند حرفهایشان را بزنند بدون ترس و واهمه، با یک دیگر مبادله افکار بکنند و در این رهگذر از یک دیگر چیزی هم یاد بگیرند. حالا به واقعیت امر نگاه کنید. مهم نیست چقدر دلت می خواهد برای کسی کامنت بگذاری ولی می بینی که کامنت دونی را بسته است و یا حتی اگر نبسته باشد، تو بهتر است این کار را نکنی . کی حوصله دارد به دادگاه برود و از اتهام انترنتی خودش دفاع کند؟ یا اگر هیچ کدام از این ها نباشد، بعضی ها فکر می کنند آنهائی که این سیستم را اختراع کرده و برایش کامنت دونی گذاشته اند، این کامنت دونی در اصل « فحش دونی» بوده که بعضی ها فحش نمی دهند و کامنت می نویسند. برای بعضی از این ایرانیان غیور بهتر است که هرچیز همانی باشد که باید باشد. یعنی به جای کامنت چنان فحش هائی می نویسند که هیچ چارواداری بار یابو های خسته اش نمی کند!به ایران عزیز که می رسی، که وبلاگ نویسی که دارد یواش یواش خودش به صورت یک جرم قابل تعقیب در می آید. نه فقط هرکس را که بخواهند فیلتر می کنند بلکه هرکس را که بخواهند می گیرند.
امیدوارم روزی نرسد که انترنت هم مثل نفت، که قرار بود طلای سیاه باشد ولی بلای ایران شد، به جای این که وسیله ای باشد برای آزاد اندیشی وتبادل افکار وسیله ای بشود برای گیر انداختن دیگران ، برای خط ونشان کشیدن و قهر کردن، برای « دیالوگ های» منو لوگانه داشتن. وقتی نتوانی برروی نوشته ای کامنت بگذاری، برای تو آن دیالوگ ها دیگر دیالوگ نیستند بلکه منولوگی هستند که جامه دیگری پوشیده است.!

Wednesday, July 06, 2005

ما و سخت جانی اتسبداد درونی ما!

(نامه ای به یک دوست)

دوست گرامی:
.... داشتی برایم از تجربه ات با همسرت می گفتی که از وقتی میانه تان شکر آب شده است، او به واقع به خونت تشنه است و کارهائی می کند که تو هرگز فکر نمی کردی، بکند. ونوشتی که نمی فهمی که چرا این همه عوض شده است؟ البته که تو بهتر از من او را می شناسی ولی من فکر نمی کنم اوعوض شده باشد. ما ایرانی ها، ای کاش قابلیت و آمادگی عوض شدن را داشتیم. یادت هست بار آخری که دیدمت برایت می گفتم که ما ایرانی هامهم نیست در قم زندگی می کنیم و یا در شیکاگو، ولی به سختی چیزهای تازه یاد می گیریم و به دشواری هم آن چه های بدی را که به خاطر داریم فراموش می کنیم. یادت هست، خندیدی و گفتی خیلی حرف پرتی نمی زنی. پس اجازه بده یک نکته دیگر را این جا اضافه کنم که ما دو تا چیز دیگر را هم با هم قاطی کرده ایم. یعنی وقتی می رسیم به خطای یک دیگر، من فکر می کنم ما کاری که باید بکنیم این که این خطا را به هم ببخشیم ولی فراموش نکنیم. فراموش نکنیم، صرفا برای این که هر وقت این خطا خواست تکرار بشود بتوانیم جلوی تکرار را بگیریم. خطارا ببخشیم، آن هم به این خاطر که بشر می تواند یاد بگیرد و کمتر خطا بکند. قبول کنیم که آدمها می توانند درگذر زمان تغییر کنند و اغلب، تغییر می کنند. ولی ما درست به عکس عمل می کنیم، خطا را اگرچه فراموش می کنیم و طبیعتا، اجازه می دهیم تکرار شود ولی آن را نمی بخشیم. نتیجه این که، ذهن ما ایرانی ها، بی شباهت به دادگاه های بی درو پیکر خودما نیست که در آن همه متهم اند. ما هم به همین شکل رفتار می کنیم ومعمولا هم به خاطرخطاهائی که نبخشیده ایم- ولی احتمالا به یادش هم نداریم- دیگران را چوب می زنیم و طبیعتا خودمان هم از دیگران چوب می خوریم!
فکر می کنی همین طور بیخودی، « چماق» این نقش برجسته تاریخی را در جامعه و فرهنگ ما ایفاء می کند؟ باورت می شود به نظر من، در این ذهنیتی که ما داریم، تفاوتی که وجود دارد بر سر تراش این چماق است نه نفس خود چماق! آن که در فرنگ هم می ریزد و جلسه دیگران را بهم می زند، از همین فرهنگ چماق دوست ما متاثر است. یا چرا راه دور می روی، من فکر می کنم که ما حتی چماق داران زبانی هم داریم! نخند. حرفم آن قدر که تو فکر می کنی پرت نیست! نگاهی به خیلی از نوشته ها بیانداز، این چماق زبانی رامی بینی.
از چی داشتم می گفتم که عنان ازدستم دررفت.
از تغییر برخورد همسرت می گفتم. اگر هم تغییر کرده باشد، من اتفاقا تعجب نمی کنم ولی این را یک مقوله شخصی ارزیابی نمی کنم. البته می دانی که در گذرزمان همه چیز امکان پذیر است ولی فقط در ذهنیت ایرانی ماست که تو امروز اینی و فردا آن چه دیگرو اهمیتی هم ندارد که این دو 180 درجه با یک دیگر تناقض دارند! چنین تغییرشگرفی درواقعیت ممکن نیست. آن چه که به واقعیت نزدیکتر است این که مای طرفین این رابطه به تلخی کشیده شده، دریکی از این دو ارزش گزاری اشتباه کرده بودیم. یعنی یا زمانی که به سر یک دیگر قسم می خوردیم، اشتباه می کردیم و یا الان که می خواهیم رگ گردن یک دیگر را بجویم. به خصوص اگر تو سرعت این دگرگونی های مارا در نظر داشته باشی. ولی ما و اشتباه! اختیاردارین! ندیده ای و نخوانده ای که در این فرهنگ واره سیاسی ما هر کاری که می کنیم، آره دوست من، هر کاری، درست است و مو لای درزش نمی رود!
عبرت آموز نیست! که تعجب هم می کنیم که چرا در این بیغوله فرهنگی زندگی می کنیم؟
شاید به من ایراد بگیری که من چرا یک نامه خصوصی به یک دوست را انتشار بیرونی می دهم. اجازه بده توضیح بدهم. برای این کار، دلیل و یا بهانه خوبی هم دارم که اندکی عمومی تر است. این مقوله به ظاهر کاملا شخصی بین تووهمسرت، به بهترین صورت ممکن، نشانه یک بیماری جدی فرهنگی در میان ماست. درست حدس زده ای. همان استبداد جان سخت درونی مان را می گویم. این بیماری، ابعاد مختلفی دارد و همه ابعادش مشکل آفرین اند. عمده ترین بعد این بیماری، بی پرنسیبی ماست و در کنارش، کینه ورزی های کور، و باز در بالای سرش، مسئولیت گریزی ما دربرابر آن چه که می کنیم و یا می گوئیم. بالاخره، ناهمخوانی نه فقط حرف با ادعا که حتی حرف با حرف. روشن خواهد شد که چه می گویم.
اجازه بده بی پرده بنویسم که من از آن چه که در نامه ات در باره همسرت نوشته ای، اصلا خوشم نیامده است. نه این که فکر کنی من کاسه داغ تر از آش شده ام.نه. اگر تو از او انتقاد می کردی، من به کارت ایرادی نداشتم. چون انتقاد کردن از منظری که من به دنیا می نگرم، نشانه احترام منتقد به کسی است که از او انتقاد می کند. ولی تو از او انتقاد نمی کنی. کاش انتقاد می کردی! چون اگر انتقاد می کردی، می توانستی به او کمک کنی تا کمتر اشتباه بکند وسعی کند آدم بهتری بشود. تو که از چرخش 180 درجه ای همسرت شکوه می کنی، در نظر نگرفته ای که خود توهم یک چرخش 180 درجه خورده ای، آن هم نه در گذرزمان بلکه در یک چشم برهم زدنی. و این به گمان من پرسش بر انگیز است. من که علت این چرخش حیرت آور ترا درک نمی کنم. یادت هست دو هفته پیش در نامه ای دیگر در باره همسرت چه نوشته بودی؟ آیا این اوست که این همه گرفتار دگردیسی شده است و یا توئی که اصلا به یادت نیست که در قبل از این چشم بر هم زدن، در باره او وقابلیت هایش چه فکر می کرده ای؟ به یک معنا، این مسئله شخصی است ولی، نه، شخصی نیست و من به همین قلم قسم اصلا به خاطر شخصی بودنش آن را د راین جا مطرح نمی کنم. بلکه، این نکته را به این خاطر مطرح می کنم تا گفته باشم که این نکته به ظاهر شخصی، نشان دهنده یک وجه خیلی عمومی، یعنی بی پرنسیبی ارزشی ماست در یک سطح گسترده. چرا این وجه شخصی، اهمیت عمومی دارد؟ برای این که اکثریت قریب به اتفاق مان این گونه ایم. پس، خواهش می کنم فکر نکن جا گیر آورده ام به تو بتازم. نه دستم بشکند و خاک بر دهان من اگر این هدفم باشد. نه، من به گمان خودم از یک بیماری عمومی حرف می زنم. اگر یک مسئله شخصی ترا را بهانه کرده ام چون می دانم این نوع مسائل شخصی در انحصارتو نیست بلکه دیگران هم از این نوع مسایل دارندو من به عقل ناقص خودم دارم، ابعاد عمومی این مسائل شخصی را باز می کنم. یعنی نه آن وقتی که از کسی تعریف و تحسین می کنیم این کار ما اساس و پایه ای دارد و نه آن وقت که به تکذیب کسی بر می خیزیم. وقتی می گویم این حرف شخصی ام، شخصی نیست، بی خود نمی گویم. حالا شما، بیائید همین بی اصولی ارزشی را اندکی کلیت بدهید. نتیجه اش این می شود که برای نمونه، این هفته، اقای رفسنجانی « عالیجناب سرخپوش» می شود و آمر اصلی قتل ها که بود، و چند روز بعد، در دور دوم، کسی است که آمده است تا ایران را نجات بدهد و« نقش تاریخی» ایفاء نماید! وقتی کلیت می دهی نتیجه این می شود که آقای معین اعلام می کند که زیر بار « حکم حکومتی» نمی رود ولی دوروز بعد، می کوشد زیر بار حکم حکومتی رفتن را با تحریف تعریف « حکم» ماست مالی کند! نمی دانم خنده دار است یا گریه آور که از تقلبات که بگذریم، همین دوستان در تحیرند که چرا آن مردمی که در انتخابات شرکت کرده اند به آنها رای نداده اند!
خواب بودید، صحت خواب! با این ارزش شکنی، به کدام یک از وعده ها شما باید دل می بستند که رای شان را به شما بدهند!
بازتاب دیگر این بی پرنسیبی ما، خشونت یا همان چماق زبانی است و یا از واژگان این روزها اگراستفاده کنم، همین این که با کسی اندکی « چپ» می افتیم، مستقل از این که در باره شان در گذشته چه می اندیشیده ام، « تخریب شخصیت وحیثیت» آن کس که اکنون با اوموافق نیستیم، می شود کار اصلی و اساسی ما. البته نه اینکه این هم تازه باشد. به هیچ وجه. درسالهای بعد از انقلاب بهمن، انشعابات سازمان های سیاسی را در نظر بگیر. تا دیروز قرص سیانور به زیر زبان مدافع یک دیگر بودند ولی وقتی با هم اختلاف پیدا کردند، تا سرانجام کشتن و هفت تیر کشی به روی یک دیگر هم کوتاه نیامدند! این فاجعه ها را به یاد نداری؟

و حالا در این رابطه خصوصی تو، که به واقع یک برش میکروسکوپی از همین فرهنگ و از همین جامعه ماست، توآرزو داری که « سربه تنش نباشد»! آخر دوست عزیزاین که نوشته ای، انتقاد است یا نفرین! آیا به راستی، اسم این شیوه برخورد را « انتقاد» می گذاری؟ دون شان و شخصیت تو نبود و نیست که زبانت را به این دشنام ها آلوده بکنی!
یکی دیگر از پی آمدهای این فرهنگ واره، تداوم همین سنت منحوس سیاه و سفید دیدن های ماست، این ثنویت درعرصه نظری که به واقع از نظر فرهنگی و بالندگی آن، زمین گیرمان کرده است. ما در این آباد شده، یا مذهبی هستیم و یا ضد مذهب، یا چپ ایم یا ضد چپ، یا شاه الهی می شویم یا ضد سلطنت، ووقتی هم ضد می شویم، بدیهی است که « ضد» ما حق حیات ندارد. ببین تو تا دوهفته پیش که چیزدیگری می گفتی. الان چه شد که در این فاصله کم، این گونه می نویسی؟ آن وقت دوستان و عزیزان را می بینی که چراغ به دست به دنبال « علل استبداد درایران» می گردند!
راستی که خواب تان خوش دوستان و دنیا به کام:
آئینه ای مگر در بساط شما نیست!
جامعه و دولت و سیاست چیست، به غیر از همین؟
یعنی حالا که نمی توانید با هم زندگی کنید، باید گردن یک دیگر را بزنید؟ آخر این چه پس زمینه منحط فرهنگی است که ولش نمی کنیم! فکر نکن فقط تو این گونه ای! نه، ما این گونه ایم. واین به راستی یک بلیه فرهنگی ماست و ما هم چنان با بی خیالی از کنارش می گذریم.
خلاصه دوست عزیزم، امیدوارم از این نامه ام نرنجیده باشی. من ترا بهانه کردم تا حرفهای خودم را بزنم. حرفهائی که خیلی وقت بود روی دلم انبارشده و داشتند خفه ام می کردند. اگر از دست من کاری بر می آیدکه بیایم و پای صحبت شما بنشینم، خبربده. قول می دهم «داور» منصفت و بی طرفی باشم و نگذارم شما دو تا خیلی به یک دیگر بپرید.
وقت و حوصله داشتی باز هم چند کلمه ای بنویس
دنیا به کام

چهارم ژوئیه 2005